نظریه ذهن آگاهی پیشینه ذهن آگاهی این رویکرد در دهه 1970 توسط کبات زین Kabat-Zinn, J پس از تأسیس کلینیک کاهش استرس در مرکز پزشکی ماساچوست معرفی شد. در اواخر دهه 1980 و اوایل 1990 در اثر تلفیق رفتاردرمانی و شناخت درمانی رویکرد جدیدی به نام درمان شناختی-رفتاری CBT() به وجود آمد که تاکنون بیشترین یافتههای مبتنی بر شواهد تجربی را در حوزه رواندرمانی دارا است (ویلسون، استروشال، هیز 2003). در دههی 1990 مارک ویلیامز، جان تیزدیل و زیندل سیگال، روش MBSR را برای کمک به افرادی که از افسردگی رنج میبردند توسعه دادند.  برنارد و تیزدل در سال 1990 در نظریه خود با عنوان سیستمهای شناختی متعامل (ICS) ذهن را دارای وجوه چندگانهای معرفی کردند که مسئول دریافت و پردازش اطلاعات جدید بهصورت شناختی و هیجانی است. این نظریه آسیبپذیری فرد نسبت به افسردگی را همبسته با این میداند که فرد به چه مقدار بر فقط یکی از وجوه ذهن تکیه میکند و سهواً دیگر وجوه را متوقف میکند. دو وجه اصلی ذهن شامل وجه انجام دادن و وجه بودن است. وجه انجام دادن به نام وجه گردنده (drieven) نیز شناخته میشود. این وجه بسیار هدف مدار است و وقتی برانگیخته میشود که ذهن بین چیزهایی که وجود دارد و چیزهایی که خواسته میشود، عدم مطابقت ببیند. وجه دوم ذهن، وجه بودن است که بر به دست آوردن هدف خاصی متمرکز نیست، بلکه بر پذیرش و راه دادن به آنچه هست بدون فشار آنی بر تغییر آن تأکید دارد. مؤلفه اصلی مدل ICS آگاهی فراشناختی است. آگاهی فراشناختی یعنی اینکه فرد بتواند بهجای آنکه افکار و احساسات منفی را بخشی از خویشتن خود بداند، آنها را بهعنوان وقایعی تجربه کند که در حال گذر از پرده ذهن هستند. هنگامیکه وضعیتهای استرس آمیز زندگی پیش میآید افرادی که آگاهی فراشناختی بالایی دارند میتوانند از افسردگی و الگوهای تفکر منفی آسانتر دوری کنند. آگاهی فراشناختی عموماً از طریق توانایی فرد برای تمرکززدایی (decentering) است. تمرکززدایی توانایی ادراک افکار و احساسات بهعنوان وقایع ناپایدار و قابلمشاهده در ذهن است. مدل ICS بیان میکند که شایستهترین وجه ذهن، وجه بودن است چون منجر به تغییر هیجانی پایدار میشود؛ بنابراین شناخت درمانی برای جلوگیری از عود افسردگی باید این وجه از ذهن را توسعه بدهد. این نظریهپردازی تیزدل را به خلق MBCT راهنمایی کرد، شیوهای که وجه بودن را توسعه میدهد.
 در خلق این شیوه درمانی زیندل، سگال و ویلیامز هم نقش داشتند. نظریه این افراد تا حدودی بر اساس برنامه کاهش استرس مبتنی بر ذهن آگاهی استوار بود که توسط جان کبات زین تدوین شده است. درمان شناختی مبتنی بر ذهنآگاهی (MBCT)، روش درمان شناختی-رفتاری را با ذهنآگاهی تلفیق میکند. درمان شناختی مبتنی بر ذهنآگاهی ((MBCT در حال حاضر توسط بنیاد ملی مزایای بالینی انگلستان بهعنوان «درمان برگزیده» برای اختلال افسردگی عودکننده شناخته شده است. میتوان گفت موج سوم رفتاردرمانی در اوایل دهه 1990 در حوزه رواندرمانی با کارهای افرادی مانند لینهان (1993) و کبات زین (1990) شکل گرفت. درمانهای مبتنی بر ذهن آگاهی و پذیرش بهعنوان درمانهای موج سوم شناختی – رفتاری شناخته میشود.
ذهن آگاهی شیوهای است برای پرداختن توجه که از مراقبه شرقی نشأت گرفته و بهعنوان توجه کامل به تجربیات زمان حال به شکل لحظهبهلحظه، توصیف شده است (مارلات و کریستلر،1999)؛ ذهن آگاهی تنها یک ایدۀ خوب نیست؛ بلکه شیوهای برای زندگی است؛ این شیوه با دعوت به لحظۀ کنونی، حضوری بیشتر و قضاوتی کمتر، در افراد ایجاد میکند. اگرچه از ذهن آگاهی بهعنوان علمی تازه صحبت میشود اما عمر واقعی این شیوه به هزاران سال پیش برمیگردد؛ به طوری که از آن بهعنوان قلب مراقبۀ بودائی» یاد شده، بااینحال جوهرۀ این شیوه که به معنای بودن در لحظه و به شیوهای آگاهانه است، تعلیمی جهانی محسوب میشود (کبات زین، 2010).
مارک ویلیامز و دانیل پنمن (2012) ذهن آگاهی را بهعنوان رازی معرفی میکنند که در دنیای کهن خوب فهمیده شده بوده و حتی امروز نیز در بعضی از فرهنگها زنده نگاه داشته شده است. آنها معتقدند که ذهن آگاهی همچون میکروسکپی عمل میکند که عمیقترین الگوهای ذهن را نشان میدهد؛ وقتی ذهن در عمل مشاهده میشود، فرد متوجه میشود که افکار خودبهخود ناپدید میشوند؛ بهعبارتدیگر عمل ساده مشاهده افکار با نگهداشتن آنها در فضایی بزرگتر[1] فکرها را تسکین میدهد و پراکنده میکند. ذهن پرجوشوخروش آرام میشود نه به این خاطر که فکرها آرام شدهاند بلکه به این خاطر که به آنها اجازه دادهشده، حداقل برای یکلحظه، همانطور که هستند، باشند.
 تعریف ذهن آگاهی[2] و مفاهیم اساسی
ذهن آگاه بودن معادل لغت انگلیسی (to be mindful) است (mind) یعنی فکر و ضمیر و ((mindful حالت پر شدن از فکر و اندیشه را تداعی میکند و مخالف کلمه بیتوجهی یا وضعیت هدایت خودکار (mindlessness) است. ذهن آگاهی بهعنوان حالت توجه برانگیخته و آگاهی ازآنچه در لحظه کنونی اتفاق میافتد تعریفشده است (والش 2009)؛ و به رشد سه کیفیت خودداری از قضاوت، آگاهی قصدمندانه و تمرکز بر لحظه کنونی در توجه فرد تأکید میکند. توجه متمرکز بر لحظه حال، پردازش تمام جنبههای تجربه بلا واسطه شامل فعالیتهای شناختی، فیزیولوژیکی یا رفتاری را موجب میشود. بهواسطه تمرین و فنهای مبتنی بر ذهن آگاهی فرد نسبت به فعالیتهای روزانه خودآگاهی پیدا میکند، به کارکرد خودکار ذهن در دنیای گذشته و آینده آگاهی مییابد و از طریق آگاهی لحظهبهلحظه از افکار و احساسات و حالتهای جسمانی بر آنها کنترل پیدا میکند و از ذهن روزمره و خودکار متمرکز برگذشته و آینده رها میشود (سیگل، 2002).
ذهن انسان از روی عادت وقایع گذشته را بررسی میکند و در تلاش است تا آینده را پیشبینی کند و به همین خاطر بهراحتی پریشان میشود. ذهن آگاهی شیوهای است برای پردازش توجه که از مراقبه شرقی نشأت گرفته و بهعنوان توجه کامل به تجربیات زمان حال به شکل لحظهبهلحظه، توصیف شده است (مارلات و کریستلر،1999). همچنین بهعنوان پرداختن توجه به یک شیوه خاص در زمان حال، بدون قضاوت تعریف شده است (کبات زین،1994). در روانشناسی بالینی حضور ذهن عبارت است از توجه به لحظه حال، به شیوه غیر قضاوتی و متمرکز بر هدف (کبات زین، 1990).
ذهن آگاهی فنی برای فهمیدن گذشته یا تصحیح راههای غلط تفکر درگذشته نیست و مستقیم به درمان مشکلات نمیپردازد، بلکه با هشیاری به بررسی محرکهای زیربنایی شناختها و هیجانها توجه میکند و مضمونهای نهفته زندگی را در معرض آگاهی قرار میدهد؛ بهاینترتیب بدون قضاوت یا سرزنش نشان میدهد که اولاً هیجانات مرکب از افکار، حسهای بدنی، احساسات خام و تکانه هستند؛ دوما آنها اغلب نشانههای عمیق و وسیعی از ناکارآمدی نحوهی برقراری ارتباط ما با خودمان، دیگران و دنیا هستند؛ آنها اطلاعات درونـــی و بیــرونی را اعلام میکنند و علائمی هستند که فقط باید در این لحظه بدون قضاوت و یا سرزنش مشاهده شوند و موردتوجه قرار گیرند. بهاینترتیب ذهن آگاهی روشی برای تربیت ذهن است و شبیه میکروسکپی عمل میکند که عمیقترین الگوهای ذهن را نشان میدهد؛ وقتیکه ذهن در عمل مورد مشاهده قرار میگیرد افکار و هیجانات خودبهخود ناپدید میشوند (ویلیامز، پنمن، 2012)
 ذهن آگاهی بهعنوان سبکی برای زندگی، با استفاده از تمرینهای مراقبهای که در زندگی روزمره ادغام میشود به افراد کمک میکند تا با وضعیتهای دوگانه ذهن آشنا شوند و آگاهانه از آنها بهصورت یک ذهن انسجامیافته استفاده کنند. با این روش افراد متوجه شوند که آنها تنها فکر نمیکنند، بلکه میتوانند فکر کردن خود را مشاهده کنند. از طریق مراقبههای رسمی (نظیر مراقبه تنفس و بدن، مراقبه یوگای هوشیارانه و مراقبه وارسی بدن)، همینطور مراقبههای غیررسمی (نظیر خوردن، قدم زدن، دوش گرفتن و... آگاهانه) و تمرینات عادت شکن افراد یاد میگیرد که همه زندگی را در «اینجا» و «اکنون» حاضر باشند (ویلیامز، پنمن،2012).
ناتوانی در عدم حضور در لحظۀ اکنون باعث میشود بین فرد و واقعیت فاصله افتد و امکان درک صحیح موقعیت و ارائۀ پاسخهای معقول و هشیارانه از او سلب گردد (کوثری، 1389). پژوهشهای علمی متعدد نشان داده است که علت بسیاری از مشکلات روانی افراد، عدم حضور آنها در همینجا و همین لحظهبهلحظه زندگیشان است، درحالیکه افراد ذهن آگاه واقعیات درونی و بیرونی را آزادانه و بدون تحریف ادراک میکنند و توانائی زیادی در مواجهه با دامنۀ گستردهای از تفکرات، هیجانات و تجربهها (اعم از خوشایند و ناخوشایند) دارند (نجاتی و همکاران، 1390). حضور ذهن با مؤلفههایی نظیر پذیرش (واقعیت)، حضور (در زمان حال)، اجتناب (از نشخوار فکری) شامل اهدافی همچون ارتقای بهزیستی و آگاهی از خود و محیط همراه با تعدیل ذهن است. برخلاف بسیاری از مکاتب رواندرمانی و البته همخوان با اهداف و مفروضههای روانشناسی مثبت، هدف از کاربرد حضور ذهن، ایجاد تغییرات ایدئولوژیکی نیست بلکه کمک به آگاه شدن از فرایندهایی است که زمینهساز قرار گرفتن فرد در ذهنیت آسیبزا و یا درجا ماندگی در آن حالتهای ذهنی است (محمدخانی و همکاران، 1391). با توجه به اینکه ذهن آگاهی بهعنوان یک سبک زندگی، همخوان با فطرت طبیعی انسان، قابلیت این را دارد که بر سیستم هیجانی افراد یعنی افکار، حسهای بدنی، احساسات خام و تکانههای عمل آنها تأثیرگذار باشد، نگاه آنها را به زندگی دگرگون کرده و کیفیت ارتباط آنها را با خود، دیگران و دنیا با پذیرشی شفقتآمیز و واقعبینانه ارتقا بخشد (ویلیامز، پنمن،2012).
ذهن آگاهی را آگاهی و توجه تقویتشده به تجربه در حال وقوع میدانند؛ اما پژوهشگران دیگری نظیر بائر و همکاران (2006)، ویژگیهای دیگری مثل توجه غیر قضاوتی، پذیرندگی نسبت به توجه، عدم واکنش گری، توانایی توصیف تجربه را نیز جزء ابعاد محوری آن دانستهاند.
 نظریه آسیبشناسی
بر طبق نظر بک موضوعات و محتویات افکار در افراد افسرده مربوط به شکستها و باختهای گذشته است. این افکار باعث شکلگیری باورهای منفی در فرد میشود (بک، 1990). با کشف ارتباط بین خلق و افکار منفی میتوان به درمان افسردگی پرداخت و از بازگشت مجدد آن پیشگیری کرد. در رویکردی که تیزدیل و ویلیامز در سال 1992 بهمنظور درمان، پیشگیری و جلوگیری از بازگشت افسردگی تبیین کردند، بین شناخت، هیجان و ذهن ارتباط وجود داشته، درنتیجه، رویکرد شناخت درمانی مبتنی بر ذهن آگاهی ارائه گردید (کریگ هید،2003). مشخصه اصلی درمانهای این موج تمرکز بر پذیرش برای ایجاد تغییر است. در اکثر درمانهای موج سوم نظریه تبیینگر آسیبشناسی روانی، بد تنظیمیهای هیجانی و ناآگاهی از واکنشهایی است که بهصورت خودکار در برابر هیجانهای منفی در تلاش برای کاهش آشفتگی روانی فعال میشوند؛ بهعبارتدیگر آسیبشناسی روانی محصول نوعی گره خوردن تمامیت فرد با رخدادهای روانی است که زمینهساز آشفتگی در او میشوند. بر این اساس در بسیاری از موارد روشهای متمرکز بر تغییر مانند روشهای بازسازی کلامی نمیتوانند برای این نوع ویژگیهای آسیب شناسانه چارهساز باشند. به همین دلیل نظریهپردازان این رویکرد به دنبال شیوههایی رفتند که با کمک به فرد در جهت فاصلهگیری از فرایندهای درون روانی، اعتباربخشی به هیجانهای دردناک، جهتدهی مجدد توجه و انعطافپذیری آن، زمینههای تغییر را از راه پذیرش را به وجود آورند (هیز و همکاران 2003).
کبات زین تعریف خود از ذهن آگاهی را بهصورت مفهومسازی کیفی ارتقا بخشید و نشان داد که چگونه یک فرد از سلامت خود در فرایند ذهن آگاهی مراقبت کند (کارداکیوتو، 2005). شاپیرو و همکارانش (199) با افزودن 5 کیفیت به 7 کیفیت مطرح شده از سوی کابات زین، مجموع آنها را به 12 کیفیت رساند. این کیفیتها عبارتاند از: عدم قضاوت، پذیرش، صبر، اعتماد، باز بودن، رهاسازی، آرامش، سخاوت، همدلی، سپاسگزاری، مهربانی عاشقانه و ملایمت (کبات زین،1990).
بدین ترتیب متوجه میشویم که زندگی ما فقط در حال حاضر رخداده و گرهگشایی میشود. رویکرد ذهن آگاهی معتقد است که اگر کاملاً حضور ذهن نداشته باشیم نمیتوانیم تشخیص دهیم که دقیقاً چه امکاناتی وجود دارد؟ چگونه میتوانیم به امکانات دسترسی داشته باشیم؟ و چگونه تغییر شکل و رشد ایجاد کنیم؟ ذهن آگاهی یک عامل زیربنایی مهم برای رسیدن به رهایی است؛ زیرا روشی مؤثر و قوی برای خاموش کردن و توقف فشارهای دنیا و یا فشارهای ذهنی خود فرد میباشند که در این رویکرد زمینهساز بسیاری از اختلالات روانی هستند (ربکا کربن، 2009).
یکی از اصول مهم در حضور ذهن «رها کردن[3]» است. رویکرد ذهن آگاهی معتقد است که انسان بهطورکلی به خیلی چیزها چسبیده است: به باورها، رویدادهای خاص، زمانهای خاص، یک منظره، یک خواسته و ... و این مسئله آنها را آسیبپذیر، درمانده میسازد و احساس از دست دادن کنترل بر زندگی خودشان را تشدید میکند. ولی زمانی که افراد یاد بگیرند این مسائل را رها کنند و نسبت به آنها آگاهی و پذیرش بیشتری کسب کنند بدین ترتیب مشکلات و مسائل را با ذهنی شفافتر و گشودهتر بررسی خواهند کرد. این نظریه سلامت روانی را با توانایی فرد برای رهایی از درگیری در فعالیتهای شناختی و هیجانی ذهن و همچنین تمرکز و آگاهی از چیزهایی که در حال حاضر وجود دارد و درگیر نشدن با گذشته و آینده میسنجد. این وضعیت به مراجع امکان میدهد که در مواجهه با استرسورهای کنونی و احساسات پریشان کننده بهجای اجتناب و درنتیجه طولانیتر شدن آنها، از ذهنیت منعطف و پذیرا استفاده کند.
 بهطورکلی مدلهای شناختی، هیجان کارآمد را با پیامدهای خوب سلامت، ارتباطات مؤثر و عملکرد بهتر در زندگی شخصی و شغلی مرتبط میدانند (براکت و سالووی[4]، 2004). در مقابل، مشکلات در تنظیم شناختی هیجان را مرتبط با اختلالات روانی و شخصی مختلف در نظر میگیرند. افرادی که نمیتوانند به طور مؤثر پاسخهای هیجانی خود نسبت به رویدادهای روزمره را مدیریت کنند، دورههای شدیدتر و طولانیتر ناراحتیهای روانی را تجربه میکنند (منین، هالووی، فرسکو، مور، هیمبرگ[5]، 2007).
نظریه شخصیت
ذهن آگاهی به افراد کمک میکند تا این نکته را درک کنند که هیجانهای منفی ممکن است رخ دهد، اما آنها جزء ثابت و دائمی شخصیت نیستند. همچنین به فرد این امکان را میدهد تا بهجای آنکه به رویدادها به طور غیرارادی و بدون تأمل پاسخ دهد، با تفکر و تأمل پاسخ دهد (امانوئل و همکاران،2010). علاوه بر این فرد با مشاهده دقیق واقعیت درونی خود درمییابد که خوشحالی یا غم کیفیتهایی نیستند که وابسته به عناصر بیرونی و تغییرات دنیای بیرون باشند و زمانی اتفاق میافتند که فرد وابستگی به افکار، موضع گرفتن و برنامههای ذهنی از پیش تعیینشده را رها کند و درنتیجه رفتارهای خودکاری را که برای رسیدن بهموقعیتهای لذتآور یا فرار از موقعیتهای دردناک انجام میدهد، کنار بگذارد و به رهایی برسد.
ماهیت افکار هرچقدر هم منفی باشند، بهخودیخود مشکل اصلی محسوب نمیشود این شیوه واکنش دهی به آنها از طریق فعال شدن یک حالت ذهنی مبتنی بر تشخیص تفاوتهاست که موجب تداوم و تشدید افکار منفی میشود. حضور ذهن به بیمار کمک میکند با تسهیل در شناسایی بهموقع الگوهای افکار، احساسات و حسهای بدنی، آنها را در مرحله مناسبی پیش از توسعه و بسط یافتن خنثی کند. پرورش آگاهی به این شیوه بیماران را قادر میسازد تا بهصورت آشکارتری برانگیخته شدن واکنشهای نشخواری و منفی را مشاهده کنند و بتوانند از چنین الگوهای فکر تمرکززدایی کنند و به آنها بهعنوان رویدادهای ذهنی بنگرند که معرف واقعیت نیستند (مایکی،2008).
محتوای درمان
ذهن آگاهی ضمن اینکه به فرد کمک مینماید تا بفهمد چگونه آرامش و رضایت را دوباره از عمق وجودش کشف کرده و آن را با زندگی روزمرهاش آمیخته و به سبک زندگیاش مبدل نماید؛ به او کمک میکند تا بهتدریج خود را از نگرانی، اضطراب، خستگی، افسردگی و نارضایتی نجات دهد. این رویکرد معتقد است که هرکس دورههایی از رنج و درد دارد؛ این درد و رنج با آگاهی ذهن، تبدیل به رنجی همدلانه میشود که به احساس شفقت نسبت به خود و دیگران منتهی میگردد، درحالیکه بدون ذهن آگاهی، بهصورت هیجان فرسوده کنندهای تجربه میشود که با تلخی و خشم آمیختهشده و با احساس درماندگی شدید همراه میشود (ویلیامز و پنمن،2012).
مداخلات مبتنی بر ذهن آگاهی با هدف کاهش علائم روانشناختی پریشانی و افزایش کیفیت زندگی)کبات، 1990) به طور فزایندهای هم در زمینه سلامت روان و هم درزمینهٔ سلامت جسمی بهکاربرده میشود (گروس من، 2004) هدف این مداخلات ایجاد ذهن آگاهی روشن و غیر قضاوتی از آنچه که هرلحظه متوالی در ادراک رخ میدهد، است. منظور از ادراک، شامل دامنهای از پدیدههای ممکن از وضعیتها و فرایندهای روانشناختی درونی)افکار، احساسات و تصاویر و غیره) و اطلاعات صادره از بدن تا محرک بیرونی واردشده به حسها است. این رویکرد ریشه در عقاید بودائی دارد که ریشه رنج کشیدن روانشناختی را ناشی از ذهن قضاوتی میدانست که تجارب را به خوب و بد تقسیم میکند و اینکه باید مبارزه یا اجتناب کرد، بنابراین منجر به سطوحی از ناکامی، پریشانی، اضطراب و افسردگی میشود (میکی لیک، 2008).
مارشا لینهان برای اولین بار به ضرورت گنجاندن ذهن آگاهی بهعنوان یکی از مؤلفههای اساسی درمانهای روانشناختی تأکید کرد (لینهان 1993).
فرآیند درمان
به کمک فنهای ذهن آگاهی افراد مشاهدهی عاری از قضاوت و انتقاد، همراه با شفقت نسبت به خود و دیگران را در عمل یاد میگیرند؛ آنها میآموزند که با مشاهده افکار و هیجانات استرسزا و غمانگیز الگوی افکار منفی را قبل از آنکه به چرخه معیوب کشیده شوند، شناسایی کنند بهاینترتیب در درازمدت، ذهن آگاهی تغییرات بسیاری در خلقوخو و سطح شادی و سلامت افراد میگذارد. تحقیقات علمی نشان دادهاند که ذهن آگاهی نهتنها از افسردگی جلوگیری میکند بلکه اثرات مثبتی بر روی الگوهای ذهن درزمینهٔ نگرانی، اضطراب، افسردگی، تحریکپذیری و عصبانیت دارند (ویلیامز و پنمن،2012).
در حال حاضر دو رویکرد رسمی به ذهن آگاهی عبارتاند از: MBSR و MBCT. اغلب رویکردهای ذهن آگاهی نظیر روش کاهش استرس مبتنی بر ذهن آگاهی (MBSR) و شناخت درمانی مبتنی بر ذهن آگاهی (MBCT) از روشهای سنتی شرقی مراقبه الهام گرفتهاند (کبات زین، 1995). هرچند بهمرور روشهای درمانی دیگری نظیر درمان مبتنی بر پذیرش و تعهد (ACT) طراحی شدند که از شیوههای غیر مراقبهای هم در تقویت ذهن آگاهی بهره گرفتهاند (هیز،2004)، لیکن مراقبه در آموزش و تفهیم ذهن آگاهی همچنان از اهمیت زیادی برخوردار است. منظور از مراقبه تمرینهای روزانهای است که ذهن سرگردان را تربیت مینماید تا بر روی یک موضوع واحد، غالباً با تنفس، متمرکز شود. تنفس، عملی که به طور طبیعی اغلب بهصورت خودبهخود انجام میشود، در مراقبه بهصورت لنگری برای حضور در اینجا و اکنون درمیآید و الگوی احساسات درونی را به نمایش میگذارد. مراقبه به دو شکل رسمی (نظیر مراقبه تنفس، مراقبه وارسی بدن و مراقبه حرکات آگاهانه[6]) و غیررسمی (نظیر پیادهروی آگاهانه، دوش گرفتن آگاهانه، خوردن آگاهانه و ...) و تمرینهای عادت شکن انجام میشود (ویلیامز و پنمن،2012).
زمان مراقبههای رسمی با توجه به اهداف هر رویکرد تعیین میشود؛ بهعنوانمثال در MBSR, MBCT مراقبه وارسی بدن بین 45 تا 60 دقیقه طول میکشد (کبات زین 1994)، برنامه MBCT یک مداخله گروهی است که هشت هفته به طول میکشد. در طی این هشت هفته، جلسات هفتگی وجود دارد که دو ساعت طول میکشد. همینطور پس از هفته پنجم کلاسی به مدت یک روز تشکیل میشود. بااینحال اغلب تلاشهای درمانی در بیرون از جلسات انجام میشود، جایی که مراجعان سعی در استفاده از مراقبه هدایتشده و توسعه توجه آگاهی در زندگی روزانه دارند. درحالیکه همین مراقبه در آموزش ذهن آگاهی 15 تا 30 دقیقه انجام میشود. پرکاربردترین مراقبه غیررسمی، فضای تنفسی سهدقیقهای است که تنها 3 دقیقه طول میکشد و در مواقع اضطراری آن را میتوان حتی تا یک دقیقه کاهش داد. آنچه برای انجام مراقبهها لازم است صبر، استقامت و تعهد است. مراقبهها پیچیده نیستند و در انجام آنها مسئله موفقیت یا شکست مطرح نیست (ویلیامز و پنمن،2012).
در طی برنامه درمانی بیماران یاد میگیرند از تمرکز بر افکار و احساسات منفی دست بردارند و به ذهنشان اجازه دهند تا از الگوی تفکر خودکار به پردازش هیجانی آگاهانه گذر کند (ویکی پدیا،2013). هر چند هدف اصلی ذهن آگاهی آرامسازی نیست اما مشاهده غیر قضاوتی رویدادهای منفی درونی یا برانگیختگی فیزیولوژِی باعث بروز این حالت میشود. مراقبه ذهن آگاهی باعث فعال شدن ناحیهای از مغز میشود که باعث ایجاد عواطف مثبت و اثرهای سودمند در کارکرد ایمنسازی بدن میشود (دیویدسون،2003).
راهبردها و فنهای درمان کبات زین (1982) راهبردهایی را در نظر میگیرد که به تبیین چگونگی تأثیر مهارتهای ذهن آگاهی در کاهش نشانهها و تغییرات رفتاری میپردازد. این راهبردها عبارتاند از: 1- تمرکززدایی 2- مواجهه؛ 3- تغییر شناختی؛ 4- مدیریت خود؛ 5- آرامسازی؛ 6- پذیرش.
تمرکززدایی: تمرکززدایی بهعنوان توانایی تمرکز بر لحظهی حاضر و حالت بدون قضاوت در مورد افکار و احساسات و پذیرش آنهاست (فرسکو، سگال، بیز و کندی[7]، 2007). پژوهشها نشان داده است که تمرکززدایی میتواند سطوح نشخوار افسرده ساز را بهوسیلهی آموزش راههای سازگارانهتر مربوط به تفکر به بیماران کاهش دهد (سگال و همکاران، 2002). ایدهی اصلی تمرکززدایی مطرح کردن تغییرات اساسی در دیدگاهها، باورها و الگوهای شناختی نا آشکار شخص است که رابطهی بیماران افسرده با افکار و احساسات منفی را شکل میدهد. تمرکززدایی شامل فاصله گرفتن، دوری، انفصال، مجاز دانستن، پذیرش و رها کردن افکار و خلقیات منفی است. بیماران در برنامهی MBCT تمرکززدایی از افکار و هیجانات (هر چیز دیگری که ممکن است رخ دهد) را در طول جلسات مراقبه تمرین میکنند. این جلسات یک شخص را قادر میسازد تا تمرکززدایی را در یک محیط کنترلشده معمولاً در حالت نشسته با چشمهای بسته در فضایی آرام تمرین کنند. وقتی مهارت تمرین شود پذیرش تسهیل میگردد و با زندگی روزمره بیمار ادغام میشود. تغییر از حالت انجام دادن به حالت بودن مؤلفهای کلیدی در MBCT است که به بیماران کمک میکند تا تمرکززدایی کنند. حالت انجام دادن شامل تفکر بسیار در مورد آینده یا گذشته و نبودن در لحظهی حاضر است. حالت بودن حالتی بدون تلاش و بدون قضاوت است. تمرکززدایی مشابه حالت بودن ذهن است. حالت انجام دادن وقتی است که بین اینکه چیزها چگونه هستند و چگونه انتظار میرود باشند که بهوسیله ذهن تعیین میشود، اختلاف وجود دارد. سپس تفاوتها بهصورت خودکار احساسات منفی را فعال خواهند کرد که میتواند الگوی فکری همیشگی را راهاندازی کند تا شخص را نسبت به حرکات و اعمالی سوق دهد تا درصدد رفع اختلاف بین حالت موجود و حالت مطلوب باشد. اگر اعمال بهصورت موفقیتآمیزی این شکاف را کاهش دهد و حالت مطلوب حاصل شود، حالت انجام دادن از ذهن شخص خارج خواهد شد؛ اما اگر پس از اقدامات صورت گرفته، تفاوتها باقی بماند ذهن در این حالت انجام دادن، پیرامون جستجوی اجباری راههای احتمالی نگهداشته خواهد شد تا این اختلافات را کاهش دهد. یک «نظارت و ارزیابی پیوسته از پیشرفت» موردبحث هستند (سگال و همکاران، 2002). چرخهی تکراری جستجو، نظارت و ارزیابی، بسیاری از افکار و احساسات را ایجاد میکند و اینها بهجای رخدادهایی در ذهن واقعی در نظر گرفته میشوند. در همان زمان، ذهن ممکن است آنقدر درگیر اختلافات، حل مسئله و تحلیل گذشته و آینده باشد که بیماران ممکن است از حالت یا تجربهی حال حاضرشان غفلت کنند. سگال و همکاران (2002) دریافتند مشکل حالت انجام دادن این است که پردازش آن معمولاً ارادی، هشیار و طراحیشده نیست؛ در عوض، نسبتاً بهصورت خودکار بهعنوان عادت ذهنی آغاز میشود و تداوم مییابد. علاوه بر این، در این فرآیند افکار و احساسات بهعنوان خوب یا بد ارزیابی میشوند که ذهن را وادار میسازد تا اهدافی را برای حفظ افکار و احساسات خوب و کاهش افکار و احساسات بد تنظیم کند؛ بنابراین قضاوت و ارزیابی نسبت به نشخوار و حالت انجام دادن درونی هستند. این چرخهی تکراری حالت انجام دادن نهایتاً حس ناخشنودی و ناتوانی شخصی را به دلیل قضاوت و ارزیابی دائمی افزایش میدهد. تمرکززدایی در حضور ذهن در کمک به بیماران برای رها کردن حالت انجام دادن و اتخاذ حالت بودن بهمنظور کاهش آسیبپذیریشان نسبت به عود/ بازگشت بسیار مهم است. برخلاف حالت انجام دادن، حالت بودن شامل جستجو برای اختلافات بین حالت ذهنی جاری و حالت مطلوب نیست. همچنین شامل نظارت و ارزیابی پیوسته نیستند. در عوض، ذهن در حالت بودن کاملاً پذیرنده است و از تجربیات لحظهی حاضر آگاه است. حالت بودن بهجای تفکر و ارزیابی دربارهی حال، آینده، یا گذشته در حالت انجام دادن، بهوسیله تجربهی مستقیم و فوری لحظهی حاضر مشخص میشود. از طریق این روش جدیدِ بودن، رابطهی شخص با افکار و احساساتش تغییر داده میشود. در این حالتِ بودن، افکار و احساسات بهعنوان «رخدادهای گذرایی در ذهن، در نظر گرفته میشوند که از بین خواهند رفت»
2- مواجهه: اولین مطالعاتی که اثرات MBSR را مورد توصیف قرار داد، کاربرد آن در درمان بیماران مبتلا به درد مزمن بود. شیوه MBSR تا حدی مبتنی بر تمرینات سنتی مراقبه بوده و غال با شامل مراقبههای طولانی 45 دقیقهای است. عدم تحرک طولانی میتواند منجر به ایجاد درد در عضلات و مفاصل شود. در دستورالعملهایی که به مراجع در مراقبه داده میشود، تأکید میگردد که وضعیت خود را برای رهایی از درد تغییر ندهند، بلکه در عوض مستقیماً توجه دقیقی بر حسهای درد داشته باشند و با نگرش بدون قضاوت به این حسها توجه کنند؛ همچنین شناختها (این غیرقابلتحمل است)، هیجانات (اضطراب، خشم) و کنش (تغییر وضعیت) هایی را که با حسهای درد همراه هستند، موردتوجه دقیق و پذیرش قرار دهند. اعتقاد بر این است که توانایی مشاهده بدون قضاوت، حسهای درد و پریشانی همراه با درد را کاهش میدهد.
کبات زین (1982) کنشهای متعددی را در کاربرد این راهبرد مطرح میسازد. برای مثال مواجهه طولانی با حسهای درد، در غیاب پیامدهای فاجعهآمیز، میتواند منجر به حساسیتزدایی و کاهش پاسخهای هیجانی ناشی از درد گردد؛ بنابراین، تمرین مهارتهای ذهن آگاهی میتواند منجر به ایجاد توانایی تجربه حسهای درد بدن و واکنشهای هیجانی مفرط شود. نهایتاً درصورتیکه حسهای درد کاهش نیابند، پریشانی و رنج ناشی از آن ممکن است تسکین یابد.
کبات زین (1992) راهبردهای مشابهی را برای اثرات بالقوه مهارت ذهن آگاهی بر اضطراب و هراس مطرح ساخته است: زیر نظر گرفتن دائم و بدون قضاوت حسهای مربوط به اضطراب، بدون سعی در فرار یا اجتناب از آنها میتواند باعث کاهش واکنشهای هیجانی گردد که معمولاً توسط نشانههای اضطراب برانگیخته شده است. این رویکرد مشابه با راهبرد مواجه احشایی[8] است که توسط بارلو و کراسک (2000) توصیف شده است. این درمانگران به بیماران مبتلا به هراس آموزش میدادند که به تمرینات هوازی و تنفس عمیق بپردازند و تحمل این حسها را تمرین کنند تا بتوانند از نشانههای مربوط به آن رهایی یابند. در تمرینات حضور ذهن از بیمار خواسته نمیشود که نشانههای هراس را در خود ایجاد کند، بلکه مشاهده بدون داوری حسها که طبیعتاً بروز مییابند، مورد ترغیب قرار میگیرد.
لینهان (1993) افراد دارای اختلال شخصیت مرزی را بهعنوان افراد مبتلا به فوبیای هیجانی توصیف میکند؛ یعنی افرادی که از تجربیات هیجانات منفی شدید واهمه دارند. این ترس قابلفهم است، چراکه حالتهای هیجانی منفی آنها معمولاً شدید است. بههرحال کوشش آنها برای اجتناب از این حالتها غالباً با پیامدهای ناسازگارانهای دارد. لینهان (1993) میگوید که مشاهده افکار و هیجانات فعلی، بدون سعی در اجتناب یا فرار از آنها، میتواند بهعنوان نمونهای از مواجهه تلقی شود که بهنوبه خود باعث خاموشی پاسخهای ترس و رفتارهای خودکار میگردد که توسط محرکهای ترسبرانگیز، تقویتشدهاند؛ بنابراین، توانایی تحمل هیجانهای منفی و توانایی کنار آمدن با آنها اثرات مفیدی به دنبال دارد.
3-تغییر شناختی
مؤلفین متعدد مطرح ساختهاند که تجربیات ذهن آگاهی میتواند باعث ایجاد تغییراتی در الگوهای فکری یا نگرشهای فرد در مورد افکارش شود. برای مثال کبات زین (1990) توصیه میکند که مشاهده بدون قضاوت درباره درد و افکار مرتبط با اضطراب ممکن است منجر به فهم و درک این نکته گردد که «اینها فقط فکرند» و نمایانگر حقیقت یا واقعیت نیستند و لزوماً نباید باعث فرار یا رفتار اجتنابی شوند. لینهان (1993) نیز خاطرنشان میکند که مشاهده افکار، احساسات و به کار گرفتن برچسبهای توصیفی برای درک آنها، این درک و فهم را به وجود میآورد که آنها همیشه نمایانگر صحیحی از واقعیت نیستند. برای مثال احساس ترس به این معنی نیست که خطر قریبالوقوعی وجود دارد و تفکر «من مقصرم» لزوماً واقعی نیست. در مرحله تغییرات شناختی افراد میآموزند تا افکار و احساسات خود را بدون قضاوت مشاهده کنند و آنها را فقط بهعنوان رویدادهای ذهنی بنگرند که در حال گذر هستند و نشانه واقعیت نیستند. در این دیدگاه افراد یاد میگیرند که در دام الگوهای نشخوار فکری خود گیر نیفتند (تیزدل، 2002، نقل از محمدخانی، 1384).
4-مدیریت خود[9]
مشاهدهی خود بهبودیافته ناشی از آموزش حضور ذهن میتواند استفاده از مهارتهای مقابلهای را ارتقا بخشد. برای مثال کبات زین (1982) مطرح میسازد که آگاهی فزاینده از حسهای درد و پاسخهای استرس، افراد را قادر میسازد که در انواع پاسخهای مقابلهای درگیر شوند. کریستلر و هالت (1999) ادعا میکنند که توسعه مهارتهای مشاهدهی خود در طی آموزش حضور ذهن باعث بهبود شناخت سرنخهای سیری در پرخورها میگردد، به همین ترتیب توانایی مشاهدهی کششهای مربوط به پرخوری را افزایش میدهد. مارلات (1994) اثرات مشابهی را در معتادان رو به بهبود بیان میکند.
تیزدل و همکاران (1995) خاطرنشان ساختند که آموزش حضور ذهن باعث آگاهی از کلیه رویدادهای هیجانی و شناختی آنگونه که رخ میدهند، میگردد. بهویژه در کسانی که ممکن است نشانههای اولیه عود افسردگی را تجربه کنند، ازاینرو، آموزش حضور ذهن میتواند بازشناسی اولیهی نشانههای یک مشکل را ارتقاء بخشد و کاربرد این مهارتها بهاحتمال بسیار در پیشگیری از مشکل میتواند باشد. لینهان (1993) مطرح میسازد که مشاهده بدون قضاوت، فرصت شناخت پیامدهای یک رفتار را ممکن میسازد (نظیر عصبانی کردن رئیس با تأخیرهای مکرر خود). این شناخت، تغییرات رفتاری موثری را به دنبال خواهد داشت. لینهان (1993) بهویژه کاهش تکانشوری و رفتارهای ناسازگارانه همچنین در خصوص داشتن «یک حضور ذهن»[10] در زمان حال، بیان میکند که این مهارت باعث ایجاد کنترل توجه میگردد و مهارت مفیدی برای افرادی است که در تکمیل تکالیف مهم به علت حواسپرتی ناشی از نگرانیها، خاطرات یا خلقهای منفی مشکلدارند.
5-آرامسازی[11]
رابطه بین مراقبه و آرامسازی قدری پیچیده است. مؤلفین متعددی (کبات زین و همکاران، 1998؛ کاپلان، گلدنبرگ و گالوین نادیو، 1993) مطرح ساختهاند که حضور ذهن مبتنی بر کاهش استرس ممکن است در اختلالات طبی وابسته به استرس از جمله پسوریازیز و فیبرو میاگلیا کاربرد داشته باشد. این مؤلفین خاطر نشان میسازند که مراقبه غال با آرامشبخش است و از این راه میتواند در ادارهی این اختلال مؤثر باشد. اگرچه ایجاد آرامش از طریق راهبردهای گوناگون مراقبه اثباتشده است (بنسون،1975؛ اورم- جانسون، 1984؛ والاس، بنسون و ویلسون، 1984)، اما لازم به توضیح است که هدف آموزش ذهن آگاهی، ایجاد آرامش نیست، بلکه آموزش مشاهده بدون قضاوت شرایط در لحظه است، شرایطی که ممکن است برانگیختگی دستگاه عصبی خودمختار، افکار رقابتی، تنش عضلانی و سایر پدیدههای ناسازگار با آرامش را باعث شوند. بهعلاوه، شواهد نشان میدهند که اثرات آرامسازی منحصر به مراقبه نیستند، بلکه در بسیاری از راهبردهای آرامسازی وجود دارند (شاپیرو، 1982). ازاینرو، گرچه تمرینات حضور ذهن ممکن است منجر به آرامسازی شوند، اما این پیامد دلیل اولیه درگیری در مهارتهای ذهن آگاهی نیستند.
6-پذیرش
رابطه بین پذیرش و تغییر، یک مفهوم محوری در بحثهای رایج رواندرمانی است (هایز، جاکوبسن، فولت و داگر، 1994). هایز (1994) مطرح ساخت که پذیرش شامل «تجربه رویدادها به طور کامل و عاری از دفاع، همانگونه که هستند» است و ذکر نمود که متخصصین بالینی که تجربه مدار هستند، ممکن است که بر اهمیت تغییر کلیه نشانههای ناخوشایند، تأکید بیشازحدی داشته باشند و اهمیت پذیرش را موردتوجه قرار ندهند. برای مثال، فردی که حملات هراس را تجربه میکند، ممکن است در رفتارهای ناسازگارانه متعددی برای پیشگیری از حملات آتی هراس درگیر شود. از جمله، سوءمصرف مواد و الکل، اجتناب از فعالیتهای مهم و گوشبهزنگی مضطربانه و افراطی نسبت به حالتهای بدنی. با پذیرش فرد میپذیرد که حملات هراسی که ممکن است گاهگاهی رخ دهند، زودگذرند و خطرناک نیستند و اگرچه ناخوشایند هستند، باید تحمل شوند و نباید از آنها اجتناب نمود، یا آن ها را خطرناک تلقی کرد (محمدخانی و همکاران، 1991).
کار آیی درمان
در طول 30 سال گذشته، شناختهشدهترین تمرینهای ذهنآگاهی، یعنی MBSR و MBCT در کشورهای غربی موردپژوهش قرارگرفته است. پژوهشهای عصبشناختی و بالینی نحوهی اثربخشی تمرینهای مراقبهی ذهنآگاهی و کاربرد آنها را در حوزههای طبی مرسوم بهعنوان ابزار درمانی نیرومند شتاب بخشیده است. تحقیقات بالینی نشان دادهاند که مراقبههای ذهن آگاهی بهاندازه داروهای ضدافسردگی مؤثر بودهاند (ویلیامز، پنمن،2012). تحقیقات پزشکی نشان دادهاند که مراقبه کنندگان با هیجانات مثبتی که تجربه میکنند از طول عمر و سلامت بیشتری برخوردارند (فردریکسون و جوینر، 2002). تحقیقات روانشناسی نشان دادهاند که افرادی که بهطور مرتب مراقبه میکنند از میانگین جامعه در زندگی شادتر راضیتر هستند (ایوانفسکی و مالهی،2007). مراقبه کنندگان از روابط میان فردی ارضاکنندهتری برخوردارند (هایک، سگال و بین، 2008). با انجام مراقبه اضطراب، افسردگی، عصبانیت و تحریکپذیری کاهش پیدا میکند (بائر، اسمیت، هاپکینز، کریت میر و تونی،2006)، درحالیکه حافظه، توانایی جسمی و روحی افزایش پیدا میکند (ژا و همکاران، 2007). مراقبه سیستم ایمنی را تقویت میکند، بهاینترتیب در کاهش تأثیر شرایط سخت مانند دردهای مزمن (کبات زین، لیپ ورث، برنسی و سلرز، 1986)، سرطان (پکا، کارلسون، گودی و انجن، 2000) و حتی درمان اعتیاد به مواد مخدر و الکل (بوئن، 2006)، مؤثر بوده است. همچنین شواهد نمایانگر اثرات مفید آموزش ذهن آگاهی در تندرستی است (کولز و والش، 2009). افزایش ذهن آگاهی با افزایش بهزیستی روانشناختی، توافق، گشودگی، وجدانمندی و کاهش نشانههای درد همراه است. در حقیقت افراد ذهن آگاه در شناخت و مدیریت و حل مشکلات روزمره توانا هستند (واکر، 2011). تحقیقات بر روی نتایج استفاده از این روش نشان میدهد که بیماران بسیاری با مشکلاتی چون بیماریهای قلبی، سرطان، مبتلایان به ایدز، درد مزمن، مشکلات معدی، دردهای وابسته به استرس، سردرد، فشارخون بالا، اختلالات خواب، افسردگى، اضطراب و وحشتزدگی از این روش بهره بردهاند. این روش برای طیف قابلتوجهی از افراد با مشکلات متنوع از جمله در کاهش غم و اندوه، افسردگی، بیخوابی، مشکلات جنسی، درد مزمن و اعتیاد به هر چیزی از الکل و مواد مخدر تا وابستگی و اختلالات عادتی به غذا، قمار و خرید نیز مؤثر است. همچنین اثرات مفید آموزش ذهن آگاهی بر اختلالات خوردن مورد تأیید قرارگرفته است (کریستلر و همکاران،2006).
افراد با استفاده از مراقبه مهارتهای نظمبخشی هیجانی[12] را پرورش میدهند. (لینهان،1993). یکی از این مهارتهای نظمبخشی هیجانی ارزیابی مجدد[13]است که از طریق آن، یک موقعیت یا رویداد از نو شکل میگیرد اما این بار در قالبی مثبتتر و با بار هیجانی کمتر (گروس و گابریلی، 2002). بینظمی هیجانی زمانی روی میدهد که افراد تجربیات هیجانی[14] خود را نمیپذیرند و از هیجانات مرتبط با آن تجربه اجتناب میکنند (فروزیتی و ایورسون،2004). بااینحال، در ارزیابی مجدد، هیجانات به سطح هشیاری آورده شده، مورد کاوش قرار میگیرند و ارتباط بین حالات درونی و محرکات بیرونی دوباره بررسی میشوند (وسکنر و همکاران، 2002). طبق یافتههای گروس (2002)، در این روش نظمبخشی، در قیاس با سرکوبی هیجانی[15]، تجربه هیجانات منفی و نهایتاً رفتار منفی کاهش پیداکرده، درحالیکه تجربه هیجانات مثبت و به دنبال آن رفتارهای اثربخش افزایش پیدا میکنند؛ بنابراین، فرد با ارزیابی مجدد رویداد ازلحاظ شناختی میتواند تجربه هیجان را دگرگون کرده و اغلب عاطفه منفی را کاهش دهد (وسکنر و همکاران، 2002).
انجمن روانشناسی آمریکا، درمان مبتنی بر پذیرش و تعهد را بهعنوان یک درمان تجربی معتبر و برخوردار از حمایت پژوهشی ((قوی)) معرفی میکند. درمان مبتنی بر پذیرش و تعهد از درمانهای شناختی-رفتاری موج سوم است که علاوه بر راهکارهای تغییر رفتار، از راهکارهای پذیرش و ذهن آگاهی نیز برای افزایش انعطافپذیری روانشناختی استفاده میکند.
رویکردهای مبتنی بر ذهن آگاهی
رویکردهای درمانی مختلف با ادغام ذهن آگاهی در فنهای خود، سعی در ارتقای اثربخشی درمانشان داشتند. کاهش استرس مبتنی بر حضور ذهن MBSR(کبات زین، 1997)، شناخت درمانی مبتنی بر ذهن آگاهی[16]MBCT (سگال، ویلیامز و تیزدل،2002)، رفتاردرمانی دیالکتیکی (لینهان،1993)، درمان مبتنی بر پذیرش و تعهد[17] (کورسینی و ودینگ، 2011) و فنهای پیشگیری از عود در افراد وابسته به مواد (پارکس، اندرسون و مارلات،2001) پرورش آگاهی از خوردن مبتنی بر حضور ذهن MB-EAT[18])- جین کریستلر، 2009)، غنیسازی روابط مبتنی بر حضور ذهن MBRE[19]، (کارسون و کارسون، جیل و بوکام، 2004) و درمان فراشناختی[20]MCT (آدرین ولز و جرالد متیوس دهه 1990)جملگی نمونههایی از این تلاشها هستند.
مقایسه ذهن آگاهی با روانکاوی
بهکارگیری ذهن آگاهی در روانشناسی را میتوان در روانکاوی بهعنوان یک روش درمانی ردیابی کرد روانکاوی شکلی از درمان است که در درجه اول از تداعی آزاد استفاده میکند و بر تجزیهوتحلیل انتقالها و مقاومتها تأکید دارد؛ بنابراین در حقیقت آنچه در یک جریان روانکاوانه موردبررسی قرار میگیرود بازخورد فرد نسبت به یک جریان آزاد ذهن است. فروید با کنار گذاشتن هیپنوتیزم و ابداع روش تداعی آزاد، نوعی ذهن آگاهی را در یک بافت ارتباطی در روانکاوی به کار گرفت. در نظریه روانکاوی علاوه بر فن تداعی آزاد مفهوم ایگوی مشاهدهگر[21] و ایگوی توجه کننده[22] اشاره به سازههایی دارد که به نظر میرسد با مفهوم ذهن آگاهی مطابقت دارد (سرفراز، 1392).
در روانکاوی فرد به دنبال این است که سازگاری و انعطافپذیری خود را افزایش دهد و توانایی خود را برای هماهنگ کردن کششهای غریزی فزونی بخشد. پس به دنبال انکار کششهای غریزی خود نیست. در ذهن آگاهی نیز فرد بهجای اجتناب از درد و رنج میآموزد که چگونه با آنها کنار بیاید و باوجود آنها زندگی کند.
اساساً روانکاوی، سرکوبی هیجانی و ایجاد قیدوبند برای امیال و به ناهشیار رفتن آنها را سبب بروز اختلال میداند و با استفاده از فنونی مانند تداعی آزاد و هوشیار کردن ناهشیار انسان را به سمت کسب بینش و آگاهی از نهاد فرامیخواند. ذهن آگاهی نیز علت اختلالهای روانی را در ناآگاهی و بد تنظیمیهای هیجانی و گیر افتادن در دام افکار منفی میداند با این تفاوت که در درمان ذهن آگاهی فقط و فقط بر زمان حال تأکید میشود، بدون اینکه به گذشته بیمار علاقهای نشان دهند یعنی شخص آگاهی خود را از گذشته و آینده به حال حاضر معطوف میکند و آگاهی و بینش از اکنون را هدف درمان میداند. درحالیکه روانکاوی به واکاوی گذشته بیمار و بهویژه دوران کودکی او علاقهمند است و بینش با استفاده از تعبیر و تفسیرهای درمانگر حاصل میشود؛ که درنهایت بیمار با پالایش روانی به آگاهی میرسد.
مقایسه ذهن آگاهی و رویکردهای رفتاری-شناختی
همانگونه که ذکر شد ذهن آگاهی مستلزم راهبردهای رفتاری، شناختی و فراشناختی ویژه برای متمرکز کردن فرآیند توجه است که بهنوبه خود به جلوگیری از مارپیچ فرو کاهنده خلق منفی-فکر منفی-گرایش به پاسخهای نگرانکننده و رشد دیدگاه جدید پدید آیی افکار و هیجانهای خوشایند منجر میشود (سگال،2002). آموزش ذهن آگاهی با شیوههای درمانی دیدگاه رفتاری-شناختی شباهتهای زیادی دارند از جمله در مواردی مانند آموزش هدایت توجه توسط خود که هر دو رویکرد معتقدند میتواند باعث مواجهه پایدار با حسها، افکار و هیجانات شود و حساسیتزدایی پاسخهای شرطی شده و کاهش رفتارهای اجتنابی را به دنبال داشته باشد. تغییرات شناختی که یکی از مراحل درمان در رویکرد ذهن آگاهی است تأکید میکند که افکار پدیدههایی هستند که نباید درگیر ارزش یا معانی آنها شد و لزوماً بازتاب واقعیت، سلامت، سازگاری، یا ارزشمندی نیستند؛ و برای این کار تمرینات مراقبه با هدف آرامسازی و بهبود مدیریت خود انجام میشود؛ اما آموزش ذهن آگاهی با درمان کلاسیک شناختی-رفتاری از جنبههای مهمی نیز تفاوت دارد. برای مثال، آموزش ذهن آگاهی، شامل ارزیابی افکار تحت عنوان منطقی یا تحریفشده و یا کوششهای منظم برای تغییر افکار منطقی یا تحریفشده نیست. بلکه مراجع میآموزند که افکارشان را مشاهده کنند، اهمیتشان را در نظر بگیرند و از ارزیابی آنها جلوگیری کنند. تفاوت مهم دیگر این است که شیوههای شناختی-رفتاری کلاسیک معمولاً یک هدف واضح و روشن، مثل تغییر یک الگوی فکری یا رفتاری دارند. برعکس در مراقبه ذهن آگاهی، نگرش متفاوتی وجود دارد که بر اساس آن از کشمکش پرهیز میشود. یعنی اگرچه یک تکالیفی نظیر نشستن بیحرکت، بستن چشمها و تمرین توجه انجام میشود اما هیچ هدف خاصی اتخاذ نمیشود، شرکتکنندگان کوششی برای ایجاد آرامش، کاهش درد، یا تغییر افکار و هیجانات خود به عمل نمیآورند، گرچه ممکن است به همین دلایل جهت درمان مراجعه کرده باشند. آنها بهسادگی آنچه را که در هرلحظه اتفاق میافتد، مشاهده میکنند.
همچنین رویکرد ذهن آگاهی عنوان میکند که آموزش مؤثر مهارتهای ذهن آگاهی توسط متخصصین بهداشت روانی خود آنها را نیز درگیر فراگیری مهارتهای ذهن آگاهی میسازد (سگال و همکاران، 2003 به نقل از محمدخانی،1387) درصورتیکه از متخصصینی که از شیوههای کلاسیک رفتاری-شناختی استفاده میکنند، انتظار نمیرود که درگیر تمریناتی شوند که در حال آموزش دادن آنها هستند. اگرچه تمرین ذهن آگاهی معمولاً شامل پذیرش واقعیت زمان حال است، افرادی که این مهارتها را تمرین میکنند، ممکن است کاهش انواع نشانهها را در خود نیز تجربه کنند.
در ذهن آگاهی اساس آموزش یک سری تکالیف بهصورت هشیار و خودآگاه است. هر تمرین به طور هدفمند و آگاهانه میتواند ظرفیت و توانایی نظام پردازش اطلاعات را افزایش دهد. تمرینهای ذهن آگاهی میتواند بهعنوان یک نظام هشدار اولیه مانع شروع یک درگیری ذهنی شود. شناخت درمانی مبتنی بر ذهن آگاهی، نوید تازهای در تبیین رویکرد درمان شناختی-رفتاری است. آموزش ذهن آگاهی مستلزم یادگیری فراشناختی و راهبردهای رفتاری جدید برای متمرکز شدن روی توجه، جلوگیری از نشخوارهای فکری و گرایش به پاسخهای نگرانکننده است و همچنین باعث گسترش افکار جدید و کاهش هیجانات ناخوشایند میشود)کری جی،2004).
-Baer, R. A. (2003). Mindfulness training as a clinical intervention: A conceptual and empirical review. Clinical psychology: Science and practice, 10,125-143.
-Bishop, S. R., Lau, M., Shapiro, S., Carlson, L., Anderson, N.D., Carmody, J., et al. (2004). Mindfulness: A proposed Operational Definition. Clinical Psychology: Science and Practice, 11(3),23-241.
-Brackett,M.A. & Salovey,P. (2004). Measuring emotional intelligence/ as a mental abilitly with the Mayer Salovey-Caruso Emotional Intelligence Test. In G.Geher (Ed.), Measurement of emotional intelligence (pp.179-194). Hauppauge, NY: Nova Science Public.
-Cardaciotto, L. A. (2005) Assessing mindfulness: The develop of a bi dimensional measure of awareness and acceptance Doctoral dissertation. University of Drexel,USA
-Carighead, W. E., (2003) Behavioral & cognitive Behavioral psychotherapy. In G. Stricker & T. A. Widiger (vol. Eds.) & I. B. Weiner (Editor in chief) Handbook of psychology vol. 8, Clinical Psychology. NJ: Jone Wiley, & Sons.
-Davidson R.J., Kabat-Zinn, J., Schumacher, J., Rosenkranz, M., Muller, D., Santorelli, S. F Urbanowski, F., Harrington, A., Bonus, K., & Sheridan, J.F. (2003) Alterations in brain and immune function produced by mindfulness meditation. Psychosomatic Medicine, 65(4), 564-570.
-Emanuel, A. S.; Updegraff, J. A.; Kalmbach, A. D.; Ciesla, J. A. (2010), "The role of mindfulness facets in affective forecasting", Personality andIndividual differences, 49.815 818.
-Grossman P, Niemann L, Schmidt S, Walach H. Mindfulness based stress reduction and health benefits: a meta-analysis. J Psychoses Res 2004; 57:35–43.
-Hayes, S. C., Strosahl, K., & Wilson, K. G. (2003). Acceptance and Commitment Therapy. (2 ed). New York: Guilford Press.
-Kabat-Zin, J. (1990) Full Catastrophe Living: Using the Wisdom of Your Body and Mind to Face Stress Pain and Illness. New York: Dell Publishing.
-Kabat-Zinn, J. (2000). Participatory Medicine. Journal of European Academy of Dermatology and Vereneology, 14, 239-240.
-Kabat-Zinn, J. (1994). Wherever you go, There you are: Mindfulness meditation in everyday life. New York: Hyperion.
-Kristeller, J. L.; Baer, R. A.; Wolver, R. Q. (2006), Mindfulness-based approaches to eating disorders In Baer, R. (Ed.) Mindfulness and acceptance-based interventions: Conceptualization, application, and empirical support, San Diego, CA: Elsevier.
-Linehan MM. Skills training manual for treating borderline personality disorder. New York (NY): Guilford Press, 1993.
-Linehan, M.M. (1993). Cognitive behavioral treatment of borderline personality disorder. New York: Guilford Press.
-Mackay M. Hand book of research method in abnormal and clinical psychology. New York: Guilford Press; 2008: 342-376.
-Mennin, D. S. (2009). Mindfulness and emotion regulation difficulties in generalized anxiety disorder: Preliminary evidence for independent and overlapping contribution. Behavior Therapy, 40,142-154.
-Mindfulness-based cognitive therapy. (2013, September7). In Wikipedia, The Free Encyclopedia. Retrieved 09:56, September 18.
-Nyklíček I, Karlijn F, Kuijpers M.A. Effects of Mindfulness-Based Stress Reduction Intervention on Psychological Well-being and Quality of Life: Is Increased Mindfulness Indeed the Mechanism?. ann. behav. Med 2008; 35:331– 340.
-Segal, Z, V., Williams, J. M. G., Teasdale, J. D. (2002) Mindfulness-based cognitive therapy for depression: A new approach to preventing relapse. New York: Guilford press.
-Segal, Z. V., Williams, J. M. G., & Teasdale, J. D. Mindfulness-based cognitive therapy for depression: A new approach to preventing relapse. New York: Guilford Press 2002.
-Walker, L.; Colosimo, K. (2011), "Mindfulness, self-compassion and happiness in non- mediators: A theoretical and empirical examination",Personality and Individual Differences, 50. 222-227.
-Walsh, J.; Baliant, M. G.; Smolira S. J. D. R.; Fredericksen, L. K. & Madsen, S. (2009), "Predicting individual differences in mindfulness: The role of trait anxiety, attachment anxiety and attentional control", Personality and Individual differences, 46,94- 99.
-Williams, M. & Penman, D. (2012). Mindfulness: A practical guide to finding peace in a frantic world.Piatkus. co. uk.
اضطراب اساسی یا عصبیت افراد عصبی یا رواننژند از نظر کارن هورنای
اضطراب اساسی یا عصبیت
• اضطراب یا «عصبیت اتفاقی» وقتی است که یک عامل خارجی علت و محرک آن است و درمان آن ساده است.
اضطراب یا عصبیت اساسی ریشه در کودکی دارد.
اضطراب اساسی از کودکی شروع شده و بصورت مزمن درآمده است .
درمانش مشکل است . معمولاً خود افراد از آن آگاهی دقیق و روشنی ندارند.
• در بعضی موارد شخص عصبی احساس نفرت و بدبینی و سوءظن خود را نسبت به دیگران در زیر لفافه خوش بینی و اعتقاد کورکورانه و زورکی بر اینکه همه مردم دنیا خوب هستند میپوشاند. و با نوعی خود فریبی روابط ظاهراً حسنه با آنها برقرار میکند. یا میل به تحقیر دیگران را زیر لفاف تمجید و تحسین بیش از حد آنها میپوشاند . یا احساس حقارت خود را زیر لفاف تظاهرات متشخصانه پنهان میکند.
• احساس اضطراب و نفرت در اصل بوسیله انسانها ایجاد شده و باید متوجه آنها باشد. ولی میبینیم که افراد عصبی بسیاری از رعد و برق ، وقایع سیاسی، تصادفات احتمالی و موهومی، حتی از سرنوشت وحشت دارند. در حالیکه نفرت این افراد در اصل از انسانها بوده ولی نسبت به چیزهای دیگر تعکیس یا فرافکنی یافته است.
• اولین نتیجه حاصل از اضطراب اساسی، نوعی از احساس تنهایی و جدایی عاطفی از دیگران است. چنین شخصی نسبت به مردم دنیا احساس قهر و رنجش و بیزاری خواهد داشت. ساختمان عصبیت او ، او را به موجودی با اعتماد به نفس مثبت ضعیف مبدل میکند . به موجودی بی ارزش و بی مسوولیت تبدیل میشود.
در دنیای امروز ۴ راه (مکانیسم دفاعی) برای مصون بودن از آزار دیگران برای شخص عصبی وجود دارد :
1. جلب محبت :
شخص عصبی فکر میکند اگر بتواند محبت دیگران را جبران کند، از آزار دیگران در امان خواهد بود . فکر میکند از طریق جلب محبت میتواند حمایت را نیز بدست آورد، و الا خودِ نفسِ محبت برای او چندان مهم نیست.
2. تسلیم :
یا تسلیم کورکورانه نظریات متدوال اجتماع و سنت ها و فرهنگها می شود یا تسلیم افراد، بخصوص و معمولاً افراد قلدر و قدرتمند.
او خوب بودن را تسلیم شدن به خواسته ها و نظرات دیگران میداند. برخی اوقات تسلیم را درباره هرگونه میل و درخواستی که رد آن موجب رنجش کسی میشود بکار میبرد . قدرت انتقاد کردن و دفاع را از دست میدهد . به دیگران اجازه میدهد او را تحقیر و سرزنش کنند. آدمی میشود حاضر به خدمت و فداکار ، به هیچ وجه آگاه نیست که علت رفتار او بخاطر عصبی بودنش است. آدمی است که تصور میکند به حد اعلا خوب است . فکرش این است که اگر تسلیم بشوم و اطاعت کنم، از آزار در امان خواهم بود.
3. کسب قدرت :
شخص عصبی باطناً احساس ضعف و ناتوانی میکند . مدام نگران آزار دیگران است . سعی دارد قدرت اجتماعی بدست آورد تا بوسیله ان ضعفهای خود را بپوشاند.
چیزهایی که به نظر او نشانه قدرت میرسد عبارتند از : ثروت، شهرت، موفقیت، پرستیژ، منصب، علم و دانش.
4. عزلت گزینی :
در تاکتیکهای قبلی شخص سعی میکند رابطه با دیگران را حفظ کند . در این تاکتیک از دیگران فرار میکند .
سعی میکند از نظر مادی و معنوی خود را بی نیاز از دیگران گرداند تا مجبور به رابطه با آنها نگردد. مثلا فکر میکند اگر ثروت داشته باشد کمتر مجبور به رابطه با دیگران میشود.
او با خود میگوید اگر خود را درگیر روابط عاطفی با کسی نکنم، هیچ چیز نمیتواند موجب یاس و سرخوردگی من بشود.
برای اینکه بتواند جدایی عاطفی خود از دیگران را حفظ کند، مجبور است همه چیز را سرسری بگیرد . نا آگاه به خودش تلقین میکند که هیچ چیز در زندگی نباید آنقدر مهم و جدی باشد که ضرورت تعلق و وابستگی و در نتیجه ارتباط داشتن با دیگران را ایجاب نماید.
شخص عصبی از هر تیپی که باشد، در عین احساس حقارت و بی ارزشی،
ارزشهای ایده آل و دور از واقعیتی برای خود قائل است و خود را خیلی ممتاز تصور میکند.
فرد عزلت طلب ثروت را میخواهد تا از دیگران بی نیاز باشد.
در خرج کردن ثروت حداکثر احتیاط را میکند .
فرد قدرت طلب ثروت را میخواهد تا آن را وسیله اعمال قدرت و تسلط بر دیگران قرار دهد .
از ثروت حداکثر استفاده را میبرد. استفاده از ثروت را به منزله استفاده از قدرتش میداند.
• شخص عصبی اسیر تمایلات هم مهرطلبانه میشود . هم برتری طلب است و هم عزلت طلب است . زیرا شرایط اجتماعی طوری است که نمیتواند منحصرا به یک تاکتیک پناه ببرد . ولی از یکی بیشتر و از دیگری کمتر استفاده میکند.
• شخص مهرطلب یا قدرت طلب مثل تشنه ای است که هرچه آب مینوشد سیر نمی شود. هیچ محبت یا قدرتی نمیتواند این افراد را خشنود و راضی سازد.
گذشته از ۴ تاکتیک گفته شده، مقدار زیادی ترمزهای روانی بوجود میاورد که شخصیت انسان را از شادابی و تحرک باز میدارد.
به نظر کارن هورنای عصبیت تنها وقتی بوجود می آید که :
تضاد بین “تمایلات و کششهای انسانی” با “مَنهیات اجتماعی”،
اولا منجر به بروز اضطراب گردد،
ثانیا شخص برای دفاع از خود در مقابل اضطراب،
متوسل به تاکتیک های دفاعی شود.
مَنهیات = افعال بدی که انجام آنها منع شده . چیزهای نهی کرده شده و ناروا ...............ٔ....................................................
ویژگی های شخصیت عصبی
شخصیت عصبی ۱۰ ویژگی دارد:
1- کوششی در جهت درک واقعیت و کشف حقیقت ندارد.
2- مسئولیت را به اندازه نمی پذیرد یا بیش از حد مسوول است یا کمتر از حد.
3- با وقت و زمان مشکل دارد یا در گذشته زندگی میکند یا نگران آینده است.
4- با مسائل احساسی و عاطفی، مخصوصاً موضوعات جنسی مشکل دارد . اصولا حتی با وجود داشتن میل جنسی زیاد، در عمق وجود خود احساس بدی راجع به رابطه جنسی و جنس مخالف دارد.
5- برخورد نادرست با موضوع خشم خود دارد. یا بصورت خوردن و کنترل خشم است یا بصورت رفتار عصبانیت.
6- مشکل حرمت نفس دارد . خود را موجودی خوب و دوست داشتنی نمیداند.
7- مشکل اعتماد به نفس دارد . یعنی با خودش میگه من نمیدونم و یا با وجودیکه میدونم نمیتونم.
8- با موضوع های قدرت و آبرو مشکل دارد.
9- افرادی بسیار وابسته هستند کوششی در جهت اندیشه و احساس مستقل داشتن از دیگران نمیکنند.
10- موضوع محبت و دوستی و عشق بزرگترین گرفتاریشونه. مثلا ممکنه باور داشته باشند که محبت و عشق یک بازی یا فریب بزرگ است . یا اگر محبت کسی را بخواهند آن را بصورت انحصاری و همیشگی و مطلق و یا حتی در حد فداکاری انتظار دارند . لذا اگر مثلاً شریک زندگیشون برادرشو دوست داشته باشه، اون ها احساس حسادت میکنند.
روانشناسی اجتماعی / خبر - سه شنبه ۱۲ ارديبهشت ۱۳۹۱ - ۰۹:۳۷ واژه "Belief" در فارسی به باور، عقیده، ایمان و اعتقاد ترجمه شده است. این واژه از اصطلاحات مربوط به حوزه روانشناسی اجتماعی است كه مباحث مربوط به پدیده روانی اعتقاد را از این حیث كه دارای رفتارسازی اجتماعی است مطالعه میكند. باور چیست؟ من باور دارم تو باور داری او باور دارد و باور چیزی است ”داشتنی“ ”باور“ تعیینكننده نوع ارتباط شما با یك ”گزاره“ است: ”برنادت سوبیرو یك قدیسه است.“ اگر ارتباط شما با گزارهء فوق از نوع پذیرش باشد. شما به این گزاره باور دارید و اگر از نوع نفی باشد، شما به این گزاره باور ندارید. همانطور كه توجه دارید این به معنای عدم یا وجود ”ارتباط“ نیست. وقتی شما با گزارهء فوق هیچ ارتباطی ندارید كه از مفهوم ”قدیسه“ بیاطلاع باشید یا شخصی به نام ”برنادت سوبیرو“ را نشناسید، كه در این صورت موضع شما در قبال باور به گزارهء فوق تنها میتواند نمیدانم باشد.
دانشمندان براي بررسي تعيين ميزان قدرت باورها بر کيفيت زندگي انسانها آزمايشي را در دانشگاه هاروارد انجام دادند. 80 پيرمرد و 80 پيرزن را انتخاب کردند. يک شهرک را به دور از هياهو برابر با 40 سال پيش ساختند. غذاهاي 40 سال پيش در اين شهرک پخته مي شد. خط روي شيشه هاي مغازه ها، فرم مبلمان، آهنگ ها، فيلم هاي قديمي، اخباري که از راديو و تلويزيون پخش مي شد را مطابق با 40 سال قبل ساختند. بعد اين 160 نفر را از هر نظر آزمايش کردند؛ تعداد موي سر، رنگ موي سر، نوع استخوان، خميدگي بدن، لرزش دستها، لرزش صدا، ميزان فشار خون و غيره. بعد اين 160 نفر را به داخل اين شهرک بردند. بعد از گذشت 5 الي 6ماه کم کم پشتشان صاف شد، راست مي ايستادند، لرزش دستها بطور ناخودآگاه از بين رفت، لرزش صدا خوب شد، ضربان قلب مثل افراد جوان، رنگ موهاي سر شروع به مشکي شدن کرد و چين و چروکهاي دست و صورت از بين رفت.
علت چه بود؟ خيلي ساده است. آنها چون مطابق با 40 سال پيش زندگي کردند، باور کرده بودند 40 سال جوان تر شده اند. انسان ها همان گونه که باور داشته باشند مي توانند بينديشند. باورهاي آدمي است که در هر لحظه به او القا مي کند که چگونه بينديشد. اصولا فرق بين انسان ها، فرق ميان باورهاي آنان است. انسانهاي موفق با باورهاي عالي، موفقيت را براي خود خلق مي کنند. انسان هاي ثروتمند، باورهاي عالي و ثروت آفرين دارند که با اعتماد به نفس عالي خود و بدون توجه به تمام مسائل به دنبال کسب ثروت مي روند و به لحاظ باورهاي مثبتشان به ثروت مطلوب خود مي رسند.
قانون زندگي قانون باورهاست. باورهاي عالي سرچشمه همه موفقيتهاي بزرگ است. توانمندي يک انسان را باورهاي او تعيين مي کند. انسان ها هر آنچه را که باور دارند خلق مي کنند. باورهاي شما دستاوردهاي شما را در زندگي مي سازند زيرا باورها تعيين کننده کيفيت انديشه ها، انديشه ها عامل اوليه اقدام ها و اقدام ها عامل اصلي دستاوردها هستند.
واژه "Belief" در فارسی به باور، عقیده، ایمان و اعتقاد ترجمه شده است.[1] این واژه از اصطلاحات مربوط به حوزه روانشناسی اجتماعی است كه مباحث مربوط به پدیده روانی اعتقاد را از این حیث كه دارای رفتارسازی اجتماعی است مطالعه میكند. در یک تعریف ساده و رسا، «باورها یا عقیدهها، اندیشههایی هستند كه فرد به درستی و حقانیت آنها اعتقاد دارد.»[2]  کرچ و کرچفلید باور را چنین تعریف کردهاند: «باور، سازمانی باثبات از ادراک و شناختی نسبی درباره جنبه خاصی از دنیای یک فرد است.» برای مثال، اعتقاد به بابانوئل که مفاهیم گوناگون به آمیختهای همچون: جنبه جسمانی، لباس و نوع پوشش، جنبه کارکردی آن را دربر میگیرد. در مفهوم وسیعتر، باورها دربرگیرنده شناخت یا دانستهها، عقاید یا آیین است.»[3]
منابع باورها باورها از کجا شکل میگیرند؟ منابع شناختی و عاطفی و بینشی شکلگیری باورها چیست؟ برخی از روانشناسان اجتماعی به این نتیجه رسیدهاند که «باورها سه ریشه اصلی دارند: تجربه شخصی، اطلاعات حاصل از دیگران و استنتاج، حتی ممکن است باورها محصول همزمان این سه منبع باشند. مثلاً، ممکن است شخصی نوار جدید آقای X را خیلی خوب توصیف کند زیرا شخصاً به آن گوش داده است. همچنین نوار مزبور ممکن است به این علت خیلی خوب به نظر برسد که فردی مورد اعتماد آن را تعریف کند یا در روزنامهها راجع به آن مطالب مثبت زیادی نوشته شده باشد. در حالت اخیر، باور شخص بر اطلاعات حاصل از دیگران استوار خواهد بود. بالاخره،احتمال دارد که شخص اصلاً به نوار گوش نداده باشد و کسی هم درباره آن با او صحبت نکرده باشد اما باور او و محصول این استنتاج باشد: چون نوارهای آقای X خیلی خوب است، پس نوار جدید او نیز به احتمال نزدیک به یقین خیلی خوب خواهد بود.»[4] باورهای ارزشی و غیرارزشی میتوان به این باور ویژگیهایی نسبت داد؛ اگر باور مورد ارزیابی قرار گیرد، از باور ارزشی صحبت خواهد شد. مثلاً، میتوان سرعت اتومبیل را "خطرناک" یا "اعصاب خردکن" توصیف کرد. همچنین، باور میتواند به ارتباط بین دو موضوع مربوط باشد. مثلاً، افراد سیگاری، پس از مبتلا شدن به سرطان، اعلام میکنند که بهعقیده آنها مصرف سیگار بر سلامت جسمی اثر مستقیم دارد، در حالی که قبلاً این واقعیت را قبول نداشتند.[5] مفاهیم مرتبط با باور نگرش، دید قالبی، عقیده، باور، تعصب و پیشداوری از مفاهیم نزدیک بههم اما در واقع جدا هستند که اگر برخی از آنها در عرف عامه بهجای هم بهکار روند، خیلی دور از انتظار نیست اما در برخی متون علمی و ترجمهای هم گاهی اوقات به جایگاه استعمال این مفاهیم توجه نمیشود و بدون ضابطه معینی بهجای هم استعمال میشوند؛ خصوصاً عقیده و باور «که غالباً مترادف با نگرش تلقی شدهاند.»[6] بهعنوان مثال در عبارت زیر که به فرق باور بهعنوان جزیی از نگرش پرداخته است، باور و عقیده را به یک معنی بهکار برده است: «عقیده و نگرش دو جنبه مکمل یک فرایند هستند. اولی از پویایی و زمینههای عاطفی بیشتری برخوردار است و دومی، بیشتر جنبه عقلانی و گفت و شنود و ارتباط شفاهی دارد. این امر نشانگر آن است که نگرش و عقیده، آنچنان در هم آمیختهاند که سنجش افکار (عقاید) عمومی اغلب از طریق "سنجش نگرش" انجام میگیرد و نگرشهای فرعی گویای این واقعیت است که چرا و چگونه یک گفت و شنود یا یک بحث منطقی قادر به تغییر عقاید نیست و تنها میتواند (گاهی) عقاید موجود را تقویت کند.»[7] بنابراین، لازم است با رویکرد افتراقی، به تعریف مختصری از مفاهیم مرتبط با باور پرداخته شود. از طرف دیگر در منابع موجود روانشناسی توجه بسیار ناچیزی به بحث باور شده است و طرح آن در ضمن این مفاهیم مشابه است که البته درهمتنیدگی این مفاهیم هم در این مساله دخیل بوده است. در هرحال، با تشریح اجمالی این مفاهیم با رویکرد افتراقی، این فایده هم وجود دارد که درک بهتری از مفهوم باور بهوجود خواهد آمد؛ چنانچه به گفته مکگوایر این اصطلاحات «نامهایی هستند در جستجوی یک تمایز بهجای اینکه تمایزی در جستجوی یک اصطلاح باشند.»[8]
1. عقیده (Opinion)؛ در سادهترین سطح، عقیده چیزی است که شخص بر مبنای واقعیات، درست میپندارد. بدینسان، من عقیده دارم که: کمتر از 15000 دانشجو در دانشگاه کالیفرنیا در سانتاکروز ثبتنام کردهاند؛ بستن کمربند ایمنی از وقوع سوانح اتومبیل جلوگیری میکند؛ شهر نیویورک در تابستان گرم است. این قبیل عقاید اساساً شناختی هستند، و در ذهن رخ میدهند نه در اندرون بدن. همچنین ناپایدارند، یعنی میتوان آنها را با شواهد مخالف خوب و روشن، دگرگون کرد. بدینسان، اگر رالف نادر (کارشناس مسایل اتومبیل) شواهدی به من عرضه کند که حاکی از اینکه کمربندهای ایمنی با ساخت کنونی خود، سوانح رانندگی را کاهش نمیدهند، عقیده خود را در مورد مسئله تغییر میدهم.»[9] در تفاوت عقیده و باور گفتهاند: «باورها جنبه کلیتری نسبت به عقاید دارند. آنها دنیای فرد را میسازند و به او ثبات نظر و عقیده میدهند. مجموعه مطالبی که ما درباره یک موضوع خاص میدانیم و همه قضایایی که برای ما معنایی ندارند و همچنین همه موضوعاتی که ما فکر میکنیم واقعیت دارند، باور ما را تشکیل میدهند.»[10] برخی هم در تفاوت عقیده و باور گفتهاند: «اصطلاح عقیده همچنان به گستردگی و بهویژه در مورد نظرخواهی از عقاید عمومی، جایی که تمرکز روی نگرشهای مشترک و اعتقادات گروههای بزرگی از مردم است بهکار میرود. بهطور کلی این عقاید عمومی ترکیبی هستند از نگرشها، باورها، و نیتهای رفتاری، بهعنوان مثال در یک نظرخواهی تلویزیونی ممکن است از پاسخدهندگان پرسیده شود آیا کاندیدایX را قبول دارید؟، «آیا تصور میکنید که کاندیدایX به مسایل طبقات محروم جامعه علاقمند است؟ و اگر امروز انتخابات صورت گیرد، آیا به کاندیدایX رأی میدهید؟»[11]
2. نگرش (Attitude)؛ برای درک بهتر مفهوم نگرش و ارتباط آن با باور و عقیده، «فرض کنید شخصی معتقد باشد که یهودیان به اعمال بازرگانی "زیرکانه" اشتغال دارند، یا اینکه شرقیها آدمهای موذی و آب زیر کاهاند، یا افراد کمتر از 25 سال دارای خردمندی ویژهای هستند، یا اینکه شهر نیویورک همچون یک جنگل است [...] اینها، هم هیجانآور و هم ارزیابی کنندهاند، یعنی، بر دوست داشتن و دوست نداشتن دلالت دارند. اعتقاد به اینکه شرقیها موذی و آب زیرکاهند، قویاً بر این دلالت دارد که فرد علاقهای به آنها ندارد. عقیده به اینکه شهر نیویورک همچون یک جنگل است، با این عقیده که در تابستان هوای نیویورک گرم است تفاوت میکند. عقیده به اینکه شهر نیویورک همچون یک جنگل است صرفاً شناختی نیست، بلکه با ارزیابی کم منفی و قدری هیجان و اضطراب همراه است. عقیدهای که شامل یک جزء ارزیابی کننده و یک جزء هیجانی باشد، نگرش نامیده میشود. در مقایسه با عقاید، نگرشها خیلی به دشواری تغییر مییابند.»[12] پس وجود مؤلفه عاطفی، نگرشها را از دانش یا اعتقاد متمایز میكند.[13] همچنین نگرش دارای بعد سومی به نام رفتار است. برخی محققان، نگرش را حلقه واسط بین باورها و رفتار دانستهاند؛ یعنی باورها وقتی به نگرش تبدیل شوند، میتوانند در رفتار متجلی گردند. ایشان معتقدند هر نگرشی دارای یک بعد شناختی است که نگرش (که ماهیت عاطفی دارد)، از آن تغذیه میگردد.[14] جنبه رفتاری نگرش به هدفها مربوط میشود، یعنی اعمالی که در برابر یک موضوع که باور و حالت عاطفی مثبت یا منفی به آن پیدا شده است، نشان داده میشود.[15] سه بعد شخص و موضوع نگرش «نوار آقای X»[16]
3. دید قالبی (Stereotype)؛ دید قالبی را حاصل تعمیم بهجا یا نابهجای نگرشها میدانند. نگرش، از مواد مقدماتی و پیشنیازهای تحقق دید قالبی است که خود برآیندی از عقاید و باورهاست. البته نه اینکه هر نگرشی به شکلگیری دبد قالبی منتهی شود. «نگرش، نخست تعمیم مییابد سپس دید قالبی شکل میگیرد.»[17] روانشناسان، دید قالبی را یك رشته باورها و عقایدی درباره جنبههایی از رفتار دانستهاند كه تصور میشود، اكثر افراد گروه خاصی دارا میباشند. چنانكه عقیده رایج بسیاری از اروپاییان بر این است كه مردم سواحل دریای مدیترانه افرادی زودجوش و هنرمند هستند، در صورتی كه مردم شمال اروپا خونسرد، ولی فعال و پركارند و ساكنان جزایر دریای جنوب را مردمی بیقید، راحتطلب و بركنار از هر گونه جاهطلبی میشناسد.[18] تفکر آدمی همواره منطقی نیست. ما آدمیان با اینکه بر تفکر دقیق و ظریف تواناییم، به همان اندازه هم در معرض بروز تحریفات و غرضورزیهای بسیاری در فرایند فکری خویش هستیم. به منظور فهم نحوه تغییر نگرشها، لازم است که نخست پیچیدگیهای تفکر آدمی و نیز انگیزههایی را که مردم را به مقاومت در برابر تغییر، برمیانگیزند، بفهمیم.[19] نگرشها عقاید و باورها ارتباط تنگاتنگی دارند و میتوان گفت که زیربنای عقلی و منطقی عقاید و باورها را تشکیل میدهد. اگر نگرش تمایلی است به انجام کارهای مناسب یا نامناسب نسبت به موضوعی خارجی، عقیده نمود بیرونی آن است. عقیده اندیشیدن نسبت به واقعی بودن یک موضوع است؛ قضاوتی است که ما نسبت به موضوعی داریم برای مثال، اگر بگوییم «این موضوع بد است» عقیده خود را نسبت به آن موضوع بیان کردهایم. البته تعمیم مذکور تنها ناظر یا فرآیند شکلگیری دید قالبی است و نه تایید اتقان آن؛ زیرا از نظر روانشناسان اجتماعی، «دید قالبی اعتبار بسیار كمی دارد و اصولاً در مورد گروه در عمل، بیمعنا و كمارزش است. بسیاری افراد را در هر گروهی میتوان دید كه دارای ویژگیها و اوصافی مخالف نظر رایج میباشند.»[20] و همچنین روانشناسان اجتماعی درباره آثار و زمینههای سوء دید قالبی بر این باورند که «تصورات قالبی، باورهای تعمیمیافتهای است كه در مورد برخی از اقلیتهای مذهبی، نژادی و قومی ساخته و پرداخته میشود. اعضای این اقلیتها، ویژگیهای شخصیتی و الگوهای رفتاری خاص و از پیش تعیین شدهای از خود نشان میدهند. بنابراین، تصورات قالبی در برابر استدلال مخالف سخت مقاومت میكند و افرادی كه دارای باورهای قالبی است، همواره دچار تعصب میشود.»[21]
4. تعصب و پیشداوری (prejudice)؛ پیشداوری یا تعصب، نگرش و عقیده مساعد یا نامساعدی است که بدون نسبت به شخصی، شیئ یا امری اعمال میشود و حتی با دلایل و مدارک مسلمی که خلاف آنرا ثابت میکنند تغییر نمییابد. کسی که پیشداوری میکند بیرحمانه به زیان مخالفان خود نظر میدهد و از اظهار مخالفت و نفرت احساس رضایت میکند. بنابراین، از دلیل آوردن روگردان است و حتی کارهای معقول آنان را نادیده میگیرد یا وارونه نشان میدهد.[22] بنابراین، پیشداوری را باید آفت و آسیب شناخت، باور و عقیده دانست که نگرشها و دیدقالبی نادرست ایجاد میکند. سارا سر کلاس درس خجالت مي کشد دستش را بلند کند و سوالش را بپرسد، اگر معلم هم سوالي بپرسد تپش قلبش بالا مي رود و نمي تواند به درستي به سوال معلم جواب دهد. مشکل سارا به همين جا ختم نمي شود؛ او خواهر کوچکتري دارد که بسيار اجتماعي است و به راحتي در هر جمعي حاضر مي شود. اين موضوع مشکل او را دوچندان مي کند چون هميشه در خانواده و اقوام با خواهرش مقايسه مي شود. چرا اين دو خواهر اين قدر با هم متفاوتند؟ تفاوت آن ها در چيست؟
تصوير ما از خودمان همه ما تصويري از خودمان داريم، تصويري از نقاط قوت و ضعف ، توانايي ها، ارزشمندي و ارتباط مان با افراد ديگر. معمولا خودمان را با اين تصوير مي شناسيم، براي مثال اگر در تصوير ذهني خودمان، آدم زشتي باشيم، هر گونه تعريف از جانب ديگران را قبول نمي کنيم يا ممکن است اين تعريف را به حساب دلسوزي آن ها بگذاريم. اين تصوير از باورهاي ما نشات مي گيرد. باورها مفاهيمي اصلي هستند که بر اساس آن ها زندگي مي کنيم. باورها در حقيقت هويت ما و تعيين کننده جنبه عاطفي زندگي و چگونگي احساس مان به خودمان مي باشند. آن ها همه چيز زندگي را تحت تاثير قرار مي دهند؛ از انتخاب همسر گرفته تا لذت بردن از يک روز پاييزي. تصويري که هر کس از خودش دارد، به روشني پايه و اساس اکثر تصميم گيري هاي شخصي وي است. وقتي تصوير شما از خودتان پر از عيب و نقص است، پيامي که به شما مي دهد اين است که شايستگي هيچ موفقيتي را نداريد؛ ولي اگر تصويرتان جذاب و سرشار از قدرت و اطمينان است، دنيا در نظر شما خوشايندتر و دستيابي به آرزوها امکان پذيرتر خواهد بود.
باورها چگونه شکل مي گيرند باورها حالتي دو قطبي دارند و تجربه هاي افراد را به دو دسته مثبت و منفي تقسيم ميکنند. شما خيلي سريع مي توانيد در ذهن خود حدس بزنيد که يک رويداد آزاردهنده يا خوشايند، دردناک يا لذت بخش، خوب يا بد است. اين که مي توانيد با آن رويداد مقابله کنيد يا خير؟ قهر کردن دوست تان مي تواند براي شما يک تهديد محسوب شود و شما را عصباني کند، يا فرصتي براي تجديد رفتار و دلجويي از او فراهم کند. همان طور که رشد مي کنيد، فهرست هاي ذهني از اين وقايع تهيه مي کنيد، يعني تجربياتي جديد به هر دو سوي مثبت و منفي مي افزاييد. اين ها در حقيقت الگوهايي هستند که تجربه هاي بعدي را با آن ها مقايسه مي کنيد. براي مثال اگر پدرتان هميشه شما را براي کند ياد گرفتن سرزنش مي کرد، الان هم اگر در يادگيري موضوعي کند باشيد، انتظار سرزنش داريد يا خودتان را سرزنش مي کنيد. اين قبيل تجربه ها مي تواند در شکل گيري باورهايي مثل اين که «اگر اشتباه کنم، حسابي افتضاح مي شود»، که شايد يکي از باورهاي اصلي سارا باشد، نقش مهمي دارند.
انواع باورها در ذهن ما انسان ها باورهاي بسيار زيادي وجود دارد. به جرات مي توان گفت درباره هر چيزي که با آن آشنايي داريم، باوري هم به آن داريم. براي مثال ممکن است اصلا اهل فوتبال نباشيد ولي حتما در مورد آن باور يا اعتقادي داريد. آنچه براي ما اهميت دارد باورهايمان درباره خودمان است که تعيين کننده حالات ذاتي و تصميم گيريهاي ما هستند. البته همه اين باورها ناکارآمد نيستند. مثلا اعتقاد به اين که «من هم حق اشتباه دارم» خيلي از مواقع مي تواند به بهداشت رواني ما کمک زيادي کند.قصد داريم به تدريج اين باورهاي ناکارآمد را به شما معرفي کنيم و براي تغيير آن ها، تا جاي ممکن راه حل هاي کاربردي ارائه کنيم.
باور کمال گرايي يا بي نقص بودن برخي افراد معتقدند که نبايد کاري انجام داد يا بايد آن را به بهترين نحو و شکل ممکن انجام داد. اين نوع تفکر، به «تفکر دو قطبي» يا «تفکر همه يا هيچ» معروف است چرا که فرد کوچک ترين خطا يا اشتباه در کار خويش را نمي تواند بپذيرد. به عبارتي کار را شروع مي کند ولي چنان چه در انجام آن اشتباهي کند ديگر آن را ادامه نخواهد داد يا اگر احتمال بدهد در آن موفق نمي شود، حتي به سمت آن هم نميرود. براي نمونه مي توان دانشجويي را مثال زد که هميشه مي خواهد بهترين تحقيق را انجام دهد يا مرد يا زني که مي خواهد بهترين همسر را انتخاب کند يا مادري که ميخواهد بهترين باشد. اين تفکر انعطاف ناپذير، انرژي زيادي از فرد مي گيرد، وي را دچار افت خلق مي کند و اکثر مواقع به نتيجه دلخواه منجر نميشود. تصور کنيد اگر اديسون چنين تفکري داشت، آيا هيچ وقت موفق به اختراع لامپ مي شد! اين نوع باور از دوران کودکي شکل مي گيرد و در ساليان بعد تداوم پيدا مي کند. معمولا والديني که سخت گير هستند و کوچکترين اشتباه کودک را به او گوشزد ميکنند يا والديني که سخت راضي مي شوند(يعني کودک تلاش زيادي مي کند که آن ها را راضي کند ولي هميشه يک جاي قضيه ايراد دارد!) باعث شکل گيري اين باورها مي شود. چون کودک ياد مي گيرد که کارش بايد بي عيب باشد تا مورد تاييد قرار گيرد، بعدها اين انتظار را از خودش نيز خواهد داشت. او بزرگ ميشود ولي اين باور هم چنان بر زندگي او حاکم است.
تغيير باور کمال گرايي جنبه خوب قضيه آن است که چون اين باورهاي ناکارآمد آموزش داده شده اند پس مي توان با يادگيري باورهاي مؤثرتر و کارآمدتر و جايگزيني آن ها با اين باورها، مانع فعال شدنشان شد. البته چون سال هاي زيادي است که اين باورها در ذهن حاکم بوده اند، تغيير آن ها سخت و زمانبر است، ولي رهايي و انرژي باورهاي مؤثر به قدري خوشايند است که فرد خيلي زود تمايل به بهره گيري آن را پيدا مي کند.بعد از اين که فهميديد چنين باوري داريد و احساس کرديد بايد آن را تغيير بدهيد، بر روي برگهاي باور اول خود را بنويسيد: براي مثال « هيچ کاري نبايد ايراد داشته باشد» يا « اگر فکر مي کني نمي تواني به خوبي انجام دهي پس انجام نده». حالا در مقابل هر يک، باور کارآمد آن را بنويسيد: براي مثال « من هم حق دارم اشتباه کنم» يا « بهتر است کار را با کمي اشتباه انجام بدهم تا اين که اصلا انجام ندهم».مسئله مهم اين است که اين باور جديد را هميشه در ذهن داشته باشيد يا جلوي چشم خود بگذاريد. هر وقت هنگام شروع يا انجام کاري دوباره دچار ترديدهاي سابق شديد، از باورهاي جديد استفاده کنيد. به تدريج ذهن شما ياد مي گيرد که از اين باور جايگزين استفاده کند و خودبه خود جلوي فعال شدن باورهاي قبلي را مي گيرد. راهنمايي گرفتن از يک روان شناس خبره، مي تواند در تغيير اين باورها به شما کمک زيادي بکند.در هفتههاي آينده ديگر باورهاي ناکارآمد را بررسي مي کنيم.
ارضا نشدن برخي نيازها چه طور در کودکي، زمينه ساز شکل گيري اين باورها يا طرح واره ها مي شود.
هر کودک با پنج نياز هيجاني اساسي متولد مي شود:
1- دلبستگي ايمن به ديگران شامل نياز به امنيت، ثبات، محبت و پذيرش از سوي والدين يا مراقبان کودک
2- خودگرداني(استقلال)، کفايت و هويت
3- آزادي در بيان نيازها و هيجان هاي سالم
4- خودانگيختگي و تفريح
5- محدوديت هاي واقع بينانه
در همه انسان ها اين نيازها وجود دارد يعني جهان شمول است، اگرچه ممکن است شدت و ضعف آن، در افراد متفاوت باشد. فردي که سلامت رواني دارد مي تواند اين پنج نياز را، به طور سازگارانه اي ارضا کند. اگر در محيط اوليه کودکي، ارضاي برخي از اين نيازها با ناکامي رو به رو شود يعني در ارضاي آن افراط يا تفريط صورت گيرد، باورها يا طرح واره هاي ناکارآمد شکل مي گيرد. در اين مطلب به بررسي باورهاي شکل گرفته ناشي از ارضا نشدن دو نياز اول يعني نياز به دلبستگي و خودگرداني مي پردازيم. هفته بعد و در آخرين مبحث از اين موضوع، سه نياز باقي مانده و باورهاي مرتبط با آن ها را توضيح مي دهيم.
نياز به دلبستگي ايمن: دلبستگي يعني يک رابطه عاطفي امن که در آن، نياز کودک به محبت و پذيرش برآورده مي شود. برخي افراد نمي توانند با ديگران دلبستگي هاي ايمن و رضايت بخشي ايجاد کنند. معمولا اين افراد والديني بي ثبات، بدرفتار، سرد و بي عاطفه، طرد کننده يا منزوي داشته اند. بسياري از آن ها در دوران کودکي مشکل داشته اند و در بزرگ سالي به طور نسنجيده و احساسي، از يک رابطه آزاردهنده و خود آسيب رسان به رابطه ديگري پناه مي برند. يا از برقراري روابط بين فردي نزديک اجتناب مي کنند. ناکامي در ايجاد يک دلبستگي ايمن با والدين يا ارضا نشدن نياز به محبت و پذيرش، مي تواند باعث شکل گيري 5 باور ناکارآمد در اين افراد شود.
طرح واره رهاشدگي: افراد داراي اين باور يا طرح واره، اعتقاد دارند که روابط شان با افراد مهم زندگي ثباتي ندارد، به عبارتي بزرگ ترين دغدغه آن ها از دست دادن روابط است. هم چنين احساس مي کنند افراد مهم زندگي شان، در کنار آن ها نمي مانند. زيرا از نظر هيجاني غير قابل پيش بيني، بي ثبات و اعتمادناپذيرند؛ فقط چند وقتي کنار آن ها مي مانند و بالاخره مي ميرند. يا او را به حال خويش رها مي کنند يا به فرد ديگري علاقه مند مي شوند؛ براي مثال کسي که مدام به اين موضوع فکر مي کند که بالاخره همسرش به او خيانت مي کند يا ممکن است بيرون از خانه به شخص ديگري علاقه مند شود و او را ترک کند، نمونه افرادي است که چنين طرح واره اي دارند.
طرح واره بي اعتمادي: اين افراد بر اين باورند که ديگران با کوچک ترين فرصت، از آن ها سوء استفاده مي کنند؛ براي مثال به آن ها آسيب مي زنند، تحقيرشان مي کنند، دروغ مي گويند، بدرفتاري مي کنند يا آن ها را دست مي اندازند. معمولا اين افراد هميشه در گفتار و رفتار افراد ديگر، جنبه هاي منفي مي بينند که از آن بوي توطئه و بدخواهي مي آيد. نزديک شدن به اين افراد يا کشاندن آن ها به جلسات درمان کاري، عبث و بيهوده است چرا که نمي توانند به هيچ کس از جمله درمان گر اعتماد کنند.
طرح واره محروميت هيجاني: اين افراد انتظار ندارند تمايل آن ها براي برقراري رابطه هيجاني با ديگران، به طور کافي ارضا شود، به عبارتي گمان مي کنند که ديگران نمي توانند آن ها را درک کنند، بپذيرند يا مورد محبت قرار دهند. گاهي ممکن است فکر کنند محروم از محبت و همراهي ديگران هستند، گاهي محروم از همدلي و درک نشدن از سوي ديگران. گاهي نيز فکر مي کنند از حمايت و راهنمايي ديگران و داشتن يک منبع قدرت قابل اتکا محروم اند. معمولا اگر اين افراد روان درماني نشوند، تلاش براي ارائه هر نوع محبت يا اثبات آن راه به جايي نمي برد.
طرح واره نقص و شرم: افراد داراي اين باور يا طرح واره احساس مي کنند در مهم ترين جنبه هاي شخصيتي شان، انساني ناقص، نامطلوب، بد، حقير يا بي ارزش اند. يا اين که در نظر افراد مهم زندگي شان، فردي منفور و نامطلوب به شمار مي آيند. هم چنين اين طرح واره، حساسيت بيش از حد نسبت به طرد، انتقاد، سرزنش، کم رويي، مقايسه هاي نا به جا، احساس ناامني در حضور ديگران و حس شرمندگي در ارتباط با عيب و نقص هاي دروني را به همراه دارد.
طرح واره انزواي اجتماعي و بيگانگي: اين افراد احساس مي کنند با ديگران متفاوت و وصله ناجور اجتماع اند. معمولا اين افراد به هيچ گروه يا جمعي احساس تعلق خاطر ندارند.
نياز خودگرداني و کفايت: دومين نياز، «خودگرداني»، يعني توانايي فرد براي جدا شدن از خانواده و داشتن عملکرد مستقل است. اين توانايي در مقايسه با افراد هم سن و سال سنجيده مي شود. افرادي که اين نياز در آن ها به درستي ارضا نمي شود، در زمينه استقلال از والدين و عملکرد مستقلانه و احساس کفايت، مشکل دارند. والدين اين افراد براي آن ها هر کاري انجام مي دهند و به شدت از آن ها حمايت مي کنند. گاهي برعکس به ندرت از آن ها مراقبت يا نگهداري مي کنند. افراط و تفريط در حمايت از کودک به مشکلاتي در حوزه خودگرداني منجر مي شود. والدين اين افراد معمولا به اعتماد به نفس کودک خود آسيب مي زنند. در استقلال و عملکرد مستقل خارج از خانه نيز کودک را دچار ترديد مي کنند؛ براي مثال مادري که تا مقطع دبيرستان پا به پاي کودک در انجام تکاليف به او کمک مي کند، نادانسته احساس کفايت کودک را از بين مي برد و شايد خودش از اين مسئله بي خبر است و حتي خود را مادري نمونه نيز بداند. در دنياي واقعي، هميشه همه خواسته هاي مان برآورده نمي شود و ناکامي جزو قوانين اصلي زندگي است، از اين رو لازم است کودک در برآوردن خواسته هاي خود گاهي ناکام شود و براي آن تلاش کند و از طرفي بايد خيلي مواقع به کودک فرصت انجام کار مستقل را حتي به صورت اشتباه داد؛ براي مثال به کودک اجازه داد خودش لباسش را انتخاب کند يا براي مشکل به وجود آمده با دوست هم کلاسي اش، خودش راه حلي پيدا کند.
طرح واره وابستگي و بي کفايتي: اين افراد احساس مي کنند بدون کمک جدي ديگران، نمي توانند از عهده مسئوليت هاي روزمره شان بر آيند. اين باور معمولا خود را به شکل انفعال يا درماندگي افراطي نشان مي دهد. مرد يا زني که حتي بعد ازدواج براي کوچک ترين کارهايش، از خانواده اش نظر مي خواهد مي تواند مثالي از افرادي باشد که اين طرح واره را دارند.
طرح واره آسيب پذيري نسبت به ضرر يا بيماري: اين افراد به شدت مي ترسند مبادا هر لحظه دچار فاجعه اي شوند و نتوانند با آن مقابله کنند. اين افراد مي ترسند بيمار شوند، کنترل شان را از دست دهند يا يک بلا يا فاجعه مانند تصادف يا جنايت برايشان رخ دهد. نگراني دائمي، مشخصه اصلي اين افراد است. مادري که تا برگشت فرزندش از مدرسه يا يک اردوي تفريحي به قول خودش «خون به جگر مي شود» نمونه اي از اين افراد است.
طرح واره خود رشد نيافته: اين افراد معمولا درباره يک يا چند نفر از افراد مهم زندگي شان، بيش از حد اشتغال ذهني دارند. معمولا اين افراد را جداي از آن ها (که معمولا والدين شان هستند) نمي توان تصور کرد. مردي که بدون دليل منطقي حتما بايد روزي دو بار به خانواده اش سربزند يا با فراهم آمدن کوچک ترين فرصتي از آن جا سر در مي آورد، مي تواند مثالي از اين گونه افراد باشد.
طرح واره شکست: آن ها معتقدند حتما در دست يابي به حد معمولي پيشرفت هم (زمينه هايي مانند تحصيل، ورزش، شغل) شکست خواهند خورد. در مقايسه با هم سن و سالان شان خيلي بي کفايت اند. افرادي که اين طرح واره را دارند، اغلب خود را کم هوش، بي استعداد يا ناموفق مي دانند. شايد تاريخچه زندگي آن ها اين مسئله را تأييد نکند. ولي متاسفانه باور بي کفايتي، هميشه همراه آن ها خواهد بود. - تفاوت بین باور و نگرش چیست؟ نگرش (Attitude) و باور (Belief) دو واژه یا بهتر است بگویم دو متغیری هستند که نه تنها معنای جنرال و عمومی در بین افراد جامعه دارند، بلکه بخاطر تعاریف تخصصی که برای آنها در ترمینولوژی علم روانشناسی درنظر گرفته شده است از پر کاربرد ترین واژه های کلیدی در مقالات و پژوهش های مرتبط با آن بخشی از روانشناسی که مرتبط با علوم رفتاری (Behavioral studies) است می باشند و این نوع مطالعات از شایعترین پژوهش های مالتی دیسیپلیناری است که شاخه های متعددی از علوم را در بر میگیرد از جمله: علوم روانشناسی، علوم پزشکی، توسعه بهداشت، علوم مدیریت، علوم فن آوری اطلاعات و ارتباطات، تجارت الکترونیک، بانکداری، بازاریابی و مارکتینگ، علوم ورزشی، و .... و تقریبا هر پژوهشگری که بخواهد به عوامل موثر(Predicting factors, explaining factors) در تصمیم (Intention) به بروز یک رفتار (Behavior) بپردازد، و یا اگر به زبان Research Methodology و آمار بخواهیم بگوییم، قصد داشته باشد سهم متغیرهای Predictor در Explain کردن واریانس در متغیر Outcome که هردو متغیر از عوامل روانشناختی باشند را محاسبه کند، ازاین نوع مطالعات استفاده می کند.
« تعریف باور و باورهای غیر منطقی » باور¹ یعنی اعتقاد (محمدتقی براهنی و دیگران،1368). یعنی اعتقاد، ایمان، عقیده.
باور یعنی :
1- پذیرش عاطفی یك اصل یا مذهب مانند حقیقت
2- قضیه ای است كه شخص درستی آن را پذیرفته است و بدون آنكه بر آزمایش یا انتقاد مبتنی باشد.
3- درآمدن از حالت شك به حالت استقرا و ثابت و عقیده و این كه این امر انفرادی نیست بلكه به جامعه نیز سرابت می كند.
4- تمایل به واكنش خود آگاهانه در یك شیوه طریقة ثابت در یك وضع خاص(شعاری نژاد 1364).
از نظر الیس (1971) فرد ضمن قبول نكردن واقعیت و جذب شدن در فرایند افكار غیر منطقی در برتری جویی مفرط خود مبتلا به عوارضی نسبتاً شدیدی می شود كه اغلب آن را اختلال عاطفی می نامیم. به عقیده الیس ( 1971) توسل به این عقاید یازده گانه، به اضطراب و ناراحتی روانی منجر می شود. وقتی كه فرد به چنین عقایدی توسل می جوید در نگرش و برداشتهای خود شدیداً بر اجبار الزام و وظیفه تاكید دارد و اگر خود را از این قیدها براند به احتمال قوی در جهت سلامت و رشد شخصیت حركت خواهد كرد (نقی پور، 1378).
خصوصیات باورهای منطقی و باورهای غیر منطقی
1- این باورها با واقعیت هماهنگی دارند. 2- بوسیله شواهد عینی تایید می شوند. 3- باورهای منطقی به دو صورت شرطی یا نسبی هستند. بنابراین یك حكم قطعی یا مطلق نمی باشند. 4- افكار منطقی با عبارتی همچون ( بهتر است كه – مناسب است كه – خوب است كه – صحیحی است كه - ) بكار می روند. همچنین درمانگران عقلانی – عاطفی خصوصیات ذیل را برای باورهای غیر منطقی در نظر می گیرند :
1- افكار و باورهای غیرمنطقی با واقعیات موجود هماهنگ و هم جهت نیستند.
2- باورهای غیرمنطقی توسط شواهد عینی تایید نمی شوند و فرد در صدد آزمایش آنها نیست.
3- باورهای غیرمنطقی به شكل اطلاعات و یا به شكل تصمیم و تصمیم گیری نادرست است.
4- باورهای غیرمنطقی با اجبار و الزام و وظیفه است، خشك و انعطاف ناپذیر هستند.
5- باورهای غیرمنطقی باعث حالتهای آشفته و ناراحت كننده در فرد می شود و در نهایت منجر به اضطراب، افسردگی و احساس گناه می شود.
باورهای غیرمنطقی می تواند به چهار صورت باشد:
الف: چقدر وحشتناك است كه ___ چقدر خطرناك است كه ___
ب: غیر قابل تحمل است كه ___ غیر قابل تصور است كه ___ نمی توانم بفهمم كه __
پ: زشت است كه ___ ننگ آور است كه ___ مایه آبروریزی است كه ___
ت: دنیا باید مطابق میل من باشد. (فلاین¹ 1977، به نقل از عباس پور)
طبقه بندی باورهای غیرمنطقی
1- باور غیرمنطقی تأیید دیگران: این باور كه نیاز به حمایت و تأیید افرادی داریم كه آنها را می شناسیم و یا به آنها علاقه داریم. این باور می تواند به دلایل متعدد مشكلاتی برای انسان ایجاد كند. برای مثال تقاضای مورد تایید دیگران بودن سبب می شود كه انسان خودش را به خاطر این كه آیا می تواند این تایید را بدسات آورد یا نه ناراحت و نگران نماید. اگر این تایید را قطعاً بدست آورند آنگاه خواهد بود كه مبادا دوباره آن را از دست بدهد. نگرانی كامل داشتن در مورد تایید دیگران بر روی تصمیم و عملكرد فرد در مورد زندگی اش تاثیر می گذارد. اینكه خواستار یا تقاظامند تایید و تقویت هر كسی باشیم هدفی غیرقابل دسترس است، چرا كه هر كاری كه فرد انجام می دهد ممكن است بعضی آن را تایید كنند و بعضی دیگر تایید نكنند و گروهی نسبت به آن بی تفاوت باشند. بنابراین انسان اگر به زندگی خود ادامه دهد و زندگی خود را طبق میل و آرزوهای خویش اداره كند مردم وی را تایید می كنند و او را دوست دارند اگر چه آنان ممكن است همان مردمی نباشند كه وی خواستار تایید آنها است.
2- باور غیرمنطقی در مورد مشكلات آینده: این باور كه در آینده اتفاق خطرناكی رخ می دهد و باید بشدت در مورد آن نگران باشیم. خیلی از مردم معتقد هستند كه انها باید خود را نگران مشكلات احتمالی بكنند. آنها معتقد هستند كه اگر در مورد مسائل و مشكلات نگران نباشند به نظر دیگران مزخرف به حسال می آیند.
3- باور غیرمنطقی توقع از خود: این باور كه ما موفق هستیم و در هر كاری صلاحیت لازم را داریم و داوری ما در مورد شایستگی مان بر اساس موفقیت مان در كارهایمان است. این باور در موردی مخصوصاً مواقعی كه فرد در زندگی با شكست روبرو می شود بسیار آسیب پذیر است چرا كه فرد تصور می كند كه نالایق است و لیاقت زندگی كردن را ندارد. همچنین انگیزه بسیار زیاد و مداوم برای موفقیت از لحاظ جسمی استرس هائی ایجاد می كند كه موجب بیماری هائی نظیر زخمهای معده، سردرد و فشار خون بالا می شود
4- باور غیرمنطقی سرزنش كردن: این باور كه همه از جمله خود ما مستحق سرزنش و مجازات شدن به خاطر اعمال اشتباهی كه انجام می دهند، هستند. این باور باعث می شود كه فرد با انجام دادن عمل اشتباه دچار خشم و احساس گناه و عذاب شود. همچنین در صورتی كه هدف از دیگران اشتباهی صورت گیرد به علت معتقد بودن به این باور در روابط فرد با دیگران مشكل پیش می آید و می تواند به وجود آوردن حس انتقام جویی تاثیر داشته باشد.
5- باور غیرمنطقی واكنش به ناامیدی: این باور كه بسیار بد و وحشتناك فاجعه آمیز است وقتی كه كارها همانطور كه باید باشند، نیستند این باور باعث می شود كه فرد هنگامی كه كارها همان طور صورت نمی گیرد، آشفته و ناراحت شود. مثلا اگر در هنگام تعطیلات باران ببارد موجب نگرانی وی می شود و وی پیش بینی آب و هوا را الكی و مزخرف می داند.
6- باورهای غیرمنطقی كنترل هیجانات: این باور كه ما را برای ناراحتی و هیجانات خود هیچ كنترلی نداریم. چرا كه این ناراحتی ها از جانب دیگران بوجود می آید و اگر دیگران تغییر كنند تمام امور اصلاح شود. هنگامی كه فرد در ارتباط با دیگران برداشت منفی می كند و ناراحت می شود دچار هیجان و تظاهرات جسمانی مثل قرمزشدن، ضربان قلب، فشار خون و غیره می شود در حالیكه فرد سبب این عامل را دیگران می داند در واقع مشكل از ناحیه شناختی و تفكر فرد می باشد.
7- باور غیرمنطقی فرار از مشكلات: این باور كه اجتناب كردن از مشكلات و شانه خالی كردن از مسؤلیت خیلی آسانتر از روبرو شدن با مشكلات است. این باور می تواند آزار دهنده باشد، زیرا طفره رفتن از كارهای ناخوشایندی كه فرد با آن سر و كار دارد باعث می شود كه این كارها اثر پایدارتری در ضمیر ناخودآگاه فرد بوجود آورد و هنگامی كه فرد سرانجام با آن روبرو شد مشكل تر می شود.
8- باور غیر منطقی اتكاء به دیگران: این باور كه ما باید فردی قوی تر از خودمان داشته باشیم تا به او تكیه كنیم. این باور باعث می شود كه همیشه به دیگران نیازمند و محتاج باشد و از خود خلاقیت و ابتكار نداشته باشد و در غیر این صورت اگر فرد تنها بماند عاجز و درمانده شود و دچار اضطراب شود.
9- باور غیرمنطقی درمانده شدن از تغییر خود: این باور كه چون ما زاییده گذشته خود هستیم كمتر می توان به اثرات آن فائق شد. این باور باعث ناامیدی و عدم تلاض و كوشش برای رسیدن به هدف می شود و اینكه فرد یك بهانه و عذر در مقابل مشكلات پیش آمده دارد چرا كه روی هیچ دستی در آن نداشته است.
10- باور غیرمنطقی كمال طلبی: این باور كه هر مشكل یك راه حل دارد و اگر به آن راه حل نرسیم ناراحت و ناراضی شویم. اعتقاد به كمال در واقع خلاف واقعیت است چرا كه ما در دنیائی پر از شانس زندگی می كنیم و چیزی بنام حقیقت محض وجود ندارد.
مفهوم بیماری روانی
الیس اضطراب و اختلالات عاطفی را نتیجه طرز تفكر غیرمنطقی و غیرعقلانی می داند و به نظر او افكار و عواطف واكنشهای متفاوت و جداگانه ای نیستند. از این رو تا زمانی كه تفكر غیرمنطقی جریان دارد اختلالات عاطفی نیز به قوت خود باقی خواهد بود. انسان اختلالات و رفتار غیرمنطقی اش را از طریق بازگو كردن آنها برای خود تداوم می بخشد . به نظر الیس افرادی كع خود را اسیر و گرفتار افكار غیرمنطقی خود می كند احتمالاً خود را در حالت احساس خشم، مقاومت، خصومت، دفاع، گناه، اضطراب، سستی و رخوت مفرط، عدم كنترل و ناچاری قرار می دهد. انسان به وسیله اشیاء خارجی مضطرب نمی شود بلكه دیدگاه و تصوری كه او از اشیاء دارد موجب نگرانی و اضطرابش می شوند. تمام مشكلات عاطفی افراد از تفكرات جادویی و موهومی آنها سرچشمه می گیرد كه از نظر تجربی معتبر نیستند.

[1]. آریانپور، منوچهر و دیگران؛ فرهنگ انگلیسی به فارسی ، 1385، تهران، جهانرایانه، چاپ ششم، ج2، ص201. [2]. پارسا، محمد؛ زمینه روانشناسی نوین، تهران، بعثت، 1383، چاپ بیستم، ص312. [3]. روشبلاو، آن ماری و بورفیون، اُدیل؛ روانشناسی اجتماعی، سیدمحمد دادگران، تهران، مروارید، 1371، چاپ دوم، ص124. [4]. بدار، لوک و دزیل، ژوزه و لامارش، لوک؛ روانشناسی اجتماعی، حمزه گنجی، تهران، 1389، ساوالان، چاپ هفتم، ص92. [5]. همان. [6]. کریمی، یوسف؛ روانشناسی اجتماعی، تهران، انتشارات دانشگاه پیام نور، 1389، چاپ دوازدهم، ص223. [7]. روشبلاو، آن ماری و بورفیون، اُدیل؛ پیشین، ص124-123. [8]. کریمی، یوسف؛ پیشین، ص223. [9]. ارونسون، الیوت؛ روانشناسی اجتماعی، حسین شکرکن، تهران، رشد، 1389، ویرایش هشتم، ص135. [10]. روشبلاو، آن ماری و بورفیون، اُدیل؛ پیشین، ص124-123. [11]. کریمی یوسف؛ پیشین، ص224-223. [12]. ارونسون، الیوت؛ پیشین، ص136-135. [13]. كریستنسن، یان و واگنر، هاگ و هالیدی، سباستین؛ روانشناسی عمومی، ابولقاسم بشیری و دیگران، قم، موسسه آموزشی و پژوهشی امام خمینی، چاپ اول، 1385، ص504. [14]. بدار، لوک و دزیل، ژوزه و لامارش، لوک؛ پیشین، ص92. [15]. همان. [16]. همان، ص93. [17]. پارسا، محمد؛ پیشین، ص312. [18]. همان، ص314. [19]. ارونسون، الیوت؛ پیشین، ص136. [20]. پارسا، محمد؛ پیشین، ص314. [21]. بروس، كوئن؛ مبانی جامعهشناسی، غلامعباس توسلی و رضا فاضل، تهران، سمت، چاپ بیست ودوم، 1388، ص405. [22]. پارسا، محمد؛ پیشین، ص194.
واژه "Belief" در فارسی به باور، عقیده، ایمان و اعتقاد ترجمه شده است.
« تعریف باور و باورهای غیر منطقی » باور¹ یعنی اعتقاد (محمدتقی براهنی و دیگران،1368). یعنی اعتقاد، ایمان، عقیده.
باور یعنی :
1- پذیرش عاطفی یك اصل یا مذهب مانند حقیقت
2- قضیه ای است كه شخص درستی آن را پذیرفته است و بدون آنكه بر آزمایش یا انتقاد مبتنی باشد.
3- درآمدن از حالت شك به حالت استقرا و ثابت و عقیده و این كه این امر انفرادی نیست بلكه به جامعه نیز سرابت می كند.
4- تمایل به واكنش خود آگاهانه در یك شیوه طریقة ثابت در یك وضع خاص(شعاری نژاد 1364).
از نظر الیس (1971) فرد ضمن قبول نكردن واقعیت و جذب شدن در فرایند افكار غیر منطقی در برتری جویی مفرط خود مبتلا به عوارضی نسبتاً شدیدی می شود كه اغلب آن را اختلال عاطفی می نامیم. به عقیده الیس ( 1971) توسل به این عقاید یازده گانه، به اضطراب و ناراحتی روانی منجر می شود. وقتی كه فرد به چنین عقایدی توسل می جوید در نگرش و برداشتهای خود شدیداً بر اجبار الزام و وظیفه تاكید دارد و اگر خود را از این قیدها براند به احتمال قوی در جهت سلامت و رشد شخصیت حركت خواهد كرد (نقی پور، 1378).
منابع باورها:
باورها از کجا شکل میگیرند؟ منابع شناختی و عاطفی و بینشی شکلگیری باورها چیست؟
برخی از روانشناسان اجتماعی به این نتیجه رسیدهاند که «باورها سه ریشه اصلی دارند: تجربه شخصی، اطلاعات حاصل از دیگران و استنتاج، حتی ممکن است باورها محصول همزمان این سه منبع باشند. مثلاً، ممکن است شخصی نوار جدید آقای X را خیلی خوب توصیف کند زیرا شخصاً به آن گوش داده است. همچنین نوار مزبور ممکن است به این علت خیلی خوب به نظر برسد که فردی مورد اعتماد آن را تعریف کند یا در روزنامهها راجع به آن مطالب مثبت زیادی نوشته شده باشد. در حالت اخیر، باور شخص بر اطلاعات حاصل از دیگران استوار خواهد بود. بالاخره،احتمال دارد که شخص اصلاً به نوار گوش نداده باشد و کسی هم درباره آن با او صحبت نکرده باشد اما باور او و محصول این استنتاج باشد: چون نوارهای آقای X خیلی خوب است، پس نوار جدید او نیز به احتمال نزدیک به یقین خیلی خوب خواهد بود.»[4] باورهای ارزشی و غیرارزشی میتوان به این باور ویژگیهایی نسبت داد؛ اگر باور مورد ارزیابی قرار گیرد، از باور ارزشی صحبت خواهد شد. مثلاً، میتوان سرعت اتومبیل را "خطرناک" یا "اعصاب خردکن" توصیف کرد. همچنین، باور میتواند به ارتباط بین دو موضوع مربوط باشد. مثلاً، افراد سیگاری، پس از مبتلا شدن به سرطان، اعلام میکنند که بهعقیده آنها مصرف سیگار بر سلامت جسمی اثر مستقیم دارد، در حالی که قبلاً این واقعیت را قبول نداشتند.
خصوصیات باورهای منطقی و باورهای غیر منطقی
1- این باورها با واقعیت هماهنگی دارند. 2- بوسیله شواهد عینی تایید می شوند. 3- باورهای منطقی به دو صورت شرطی یا نسبی هستند. بنابراین یك حكم قطعی یا مطلق نمی باشند. 4- افكار منطقی با عبارتی همچون ( بهتر است كه – مناسب است كه – خوب است كه – صحیحی است كه - ) بكار می روند. همچنین درمانگران عقلانی – عاطفی خصوصیات ذیل را برای باورهای غیر منطقی در نظر می گیرند :
1- افكار و باورهای غیرمنطقی با واقعیات موجود هماهنگ و هم جهت نیستند.
2- باورهای غیرمنطقی توسط شواهد عینی تایید نمی شوند و فرد در صدد آزمایش آنها نیست.
3- باورهای غیرمنطقی به شكل اطلاعات و یا به شكل تصمیم و تصمیم گیری نادرست است.
4- باورهای غیرمنطقی با اجبار و الزام و وظیفه است، خشك و انعطاف ناپذیر هستند.
5- باورهای غیرمنطقی باعث حالتهای آشفته و ناراحت كننده در فرد می شود و در نهایت منجر به اضطراب، افسردگی و احساس گناه می شود.
باورهای غیرمنطقی می تواند به چهار صورت باشد:
الف: چقدر وحشتناك است كه ___ چقدر خطرناك است كه ___
ب: غیر قابل تحمل است كه ___ غیر قابل تصور است كه ___ نمی توانم بفهمم كه __
پ: زشت است كه ___ ننگ آور است كه ___ مایه آبروریزی است كه ___
ت: دنیا باید مطابق میل من باشد. (فلاین¹ 1977، به نقل از عباس پور)
طبقه بندی باورهای غیرمنطقی:
1- باور غیرمنطقی تأیید دیگران: این باور كه نیاز به حمایت و تأیید افرادی داریم كه آنها را می شناسیم و یا به آنها علاقه داریم. این باور می تواند به دلایل متعدد مشكلاتی برای انسان ایجاد كند. برای مثال تقاضای مورد تایید دیگران بودن سبب می شود كه انسان خودش را به خاطر این كه آیا می تواند این تایید را بدسات آورد یا نه ناراحت و نگران نماید. اگر این تایید را قطعاً بدست آورند آنگاه خواهد بود كه مبادا دوباره آن را از دست بدهد. نگرانی كامل داشتن در مورد تایید دیگران بر روی تصمیم و عملكرد فرد در مورد زندگی اش تاثیر می گذارد. اینكه خواستار یا تقاظامند تایید و تقویت هر كسی باشیم هدفی غیرقابل دسترس است، چرا كه هر كاری كه فرد انجام می دهد ممكن است بعضی آن را تایید كنند و بعضی دیگر تایید نكنند و گروهی نسبت به آن بی تفاوت باشند. بنابراین انسان اگر به زندگی خود ادامه دهد و زندگی خود را طبق میل و آرزوهای خویش اداره كند مردم وی را تایید می كنند و او را دوست دارند اگر چه آنان ممكن است همان مردمی نباشند كه وی خواستار تایید آنها است.
2- باور غیرمنطقی در مورد مشكلات آینده: این باور كه در آینده اتفاق خطرناكی رخ می دهد و باید بشدت در مورد آن نگران باشیم. خیلی از مردم معتقد هستند كه انها باید خود را نگران مشكلات احتمالی بكنند. آنها معتقد هستند كه اگر در مورد مسائل و مشكلات نگران نباشند به نظر دیگران مزخرف به حسال می آیند.
3- باور غیرمنطقی توقع از خود: این باور كه ما موفق هستیم و در هر كاری صلاحیت لازم را داریم و داوری ما در مورد شایستگی مان بر اساس موفقیت مان در كارهایمان است. این باور در موردی مخصوصاً مواقعی كه فرد در زندگی با شكست روبرو می شود بسیار آسیب پذیر است چرا كه فرد تصور می كند كه نالایق است و لیاقت زندگی كردن را ندارد. همچنین انگیزه بسیار زیاد و مداوم برای موفقیت از لحاظ جسمی استرس هائی ایجاد می كند كه موجب بیماری هائی نظیر زخمهای معده، سردرد و فشار خون بالا می شود
4- باور غیرمنطقی سرزنش كردن: این باور كه همه از جمله خود ما مستحق سرزنش و مجازات شدن به خاطر اعمال اشتباهی كه انجام می دهند، هستند. این باور باعث می شود كه فرد با انجام دادن عمل اشتباه دچار خشم و احساس گناه و عذاب شود. همچنین در صورتی كه هدف از دیگران اشتباهی صورت گیرد به علت معتقد بودن به این باور در روابط فرد با دیگران مشكل پیش می آید و می تواند به وجود آوردن حس انتقام جویی تاثیر داشته باشد.
5- باور غیرمنطقی واكنش به ناامیدی: این باور كه بسیار بد و وحشتناك فاجعه آمیز است وقتی كه كارها همانطور كه باید باشند، نیستند این باور باعث می شود كه فرد هنگامی كه كارها همان طور صورت نمی گیرد، آشفته و ناراحت شود. مثلا اگر در هنگام تعطیلات باران ببارد موجب نگرانی وی می شود و وی پیش بینی آب و هوا را الكی و مزخرف می داند.
6- باورهای غیرمنطقی كنترل هیجانات: این باور كه ما را برای ناراحتی و هیجانات خود هیچ كنترلی نداریم. چرا كه این ناراحتی ها از جانب دیگران بوجود می آید و اگر دیگران تغییر كنند تمام امور اصلاح شود. هنگامی كه فرد در ارتباط با دیگران برداشت منفی می كند و ناراحت می شود دچار هیجان و تظاهرات جسمانی مثل قرمزشدن، ضربان قلب، فشار خون و غیره می شود در حالیكه فرد سبب این عامل را دیگران می داند در واقع مشكل از ناحیه شناختی و تفكر فرد می باشد.
7- باور غیرمنطقی فرار از مشكلات: این باور كه اجتناب كردن از مشكلات و شانه خالی كردن از مسؤلیت خیلی آسانتر از روبرو شدن با مشكلات است. این باور می تواند آزار دهنده باشد، زیرا طفره رفتن از كارهای ناخوشایندی كه فرد با آن سر و كار دارد باعث می شود كه این كارها اثر پایدارتری در ضمیر ناخودآگاه فرد بوجود آورد و هنگامی كه فرد سرانجام با آن روبرو شد مشكل تر می شود.
8- باور غیر منطقی اتكاء به دیگران: این باور كه ما باید فردی قوی تر از خودمان داشته باشیم تا به او تكیه كنیم. این باور باعث می شود كه همیشه به دیگران نیازمند و محتاج باشد و از خود خلاقیت و ابتكار نداشته باشد و در غیر این صورت اگر فرد تنها بماند عاجز و درمانده شود و دچار اضطراب شود.
9- باور غیرمنطقی درمانده شدن از تغییر خود: این باور كه چون ما زاییده گذشته خود هستیم كمتر می توان به اثرات آن فائق شد. این باور باعث ناامیدی و عدم تلاض و كوشش برای رسیدن به هدف می شود و اینكه فرد یك بهانه و عذر در مقابل مشكلات پیش آمده دارد چرا كه روی هیچ دستی در آن نداشته است.
10- باور غیرمنطقی كمال طلبی: این باور كه هر مشكل یك راه حل دارد و اگر به آن راه حل نرسیم ناراحت و ناراضی شویم. اعتقاد به كمال در واقع خلاف واقعیت است چرا كه ما در دنیائی پر از شانس زندگی می كنیم و چیزی بنام حقیقت محض وجود ندارد.
مفهوم بیماری روانی
الیس اضطراب و اختلالات عاطفی را نتیجه طرز تفكر غیرمنطقی و غیرعقلانی می داند و به نظر او افكار و عواطف واكنشهای متفاوت و جداگانه ای نیستند. از این رو تا زمانی كه تفكر غیرمنطقی جریان دارد اختلالات عاطفی نیز به قوت خود باقی خواهد بود. انسان اختلالات و رفتار غیرمنطقی اش را از طریق بازگو كردن آنها برای خود تداوم می بخشد . به نظر الیس افرادی كع خود را اسیر و گرفتار افكار غیرمنطقی خود می كند احتمالاً خود را در حالت احساس خشم، مقاومت، خصومت، دفاع، گناه، اضطراب، سستی و رخوت مفرط، عدم كنترل و ناچاری قرار می دهد. انسان به وسیله اشیاء خارجی مضطرب نمی شود بلكه دیدگاه و تصوری كه او از اشیاء دارد موجب نگرانی و اضطرابش می شوند. تمام مشكلات عاطفی افراد از تفكرات جادویی و موهومی آنها سرچشمه می گیرد كه از نظر تجربی معتبر نیستند.
یعنی یک ارزیابی خوب، دقیق، و یکپارچه از روند و فرایند جلسه یا جلسات خود با مراجع هستند.
به عبارتی ساده تر، مفهوم سازی به قدرت ارزیابی جامع یا تشخیص کلّی نگر از سوی مشاور برمی گردد. البته در مشاوره، فردِ مشاور به فرایند اعتقاد دارد و از لفظ تشخیص که به نوعی با رویکرد فرایند محوری تناقض دارد کمتر استفاده می کند. مفهوم سازی خود یک فرایند محسوب می شود. یعنی "ساختِ" فهمی دقیق تر از وضعیت، شرایط و حال مراجع .
بطور کلی مفهوم پردازی موردتوضیح میدهد که۱- مراجع چگونه است۲-چرا اینطورشده ۳-قرار است به چه چیزی دست یابیم ۴-اهداف درمانی ما چیست ۵-بهترین شیوه برای رسیدن به این اهداف چیست .
در روان درمانی مفهوم پردازی موردمنجر به تشکیل یک فرضیه ی ضروری درباره علل، عوامل تسریع کننده، و تاثیرات تداوم بخش مشکلات رفتاری، بین فردی و روان شناختی می گرددد. مفهوم پردازی موردبعنوان یک نقشه ی کلی درمانگر رادر مسیر درمان هدایت میکند..پرسونز(۱۹۹۱)بیان می کندکه مفهوم سازی مورد قطب نمای درمانگر است چون درمان را هدایت می کند .، نقشه کلی وقطب نما ،مراجع ودر مانگررادر تصمیم گیری راجع به اینکه کدامیک از مشکلات بالینی مهمتر هستند ،چه متغیرهایی بر مشکلات ونتایج در مانی تاثیر می گذارند ومناسب ترین در مان برای این مراجع کدام است، یاری می دهد .
دستاورد دیگر مفهوم سازی مورد این است که درمانگر دیگرحرفهای مراجع را اموری بی ربط ونابجاتلقی نمی کند وبه همه اتفاقات مربوطه بصورت امری مهم ، بهم پیوسته و مرتبط نگاه میکند. وظیفه اصلی پیدا کردن ارتباط میان این امور پیچیده و متغیر بر دوش درمانگر می باشد.
مفهوم پردازی مورد ترکیبی است از داده های سنجش، اطلاعاتی درباره ی اینکه چگونه محیط گذشته و کنونی بر رفتار های بالینی (ازجمله محیط درون جلسات) تاثیر می گذارندواهداف درمانی متقابل و فرایندهایی که برای رسیدن به این اهداف برنامه ریزی شده است، می باشد .
مفهوم سازی مورد شامل موارد زیر است: 1-اطلاعات مربوط به مشکل مراجع . 2-شرایط قبلی که مشکل مراجع راشکل داده است . 3-شرایط کنونی که این مشکل را تداوم داده بخشیده است. 4-اهداف درمانی کوتاه مدت وبلند مدت . 5-ایجاد یک برنامه درمانی اصولی (مبتنی بر شواهد ).
شناخت درمانی مبتنی بر ضابطه بندی پویای بیمار و مشکلاتش بر اساس مدل شناختی است. درمانگر مفهوم پردازی خود را بر مبنای اطلاعاتی که مراجع در نخستین ملاقاتش بیان می کند انجام می دهد و در طی فرایند درمان با کسب اطلاعات بیشتر، این مفهوم پردازی را پالایش می کند. در زمان های خاصی از درمان مفهوم پردازی را با مراجع در میان میگذارد تا مطمئن شود مراجع آن را قبول دارد یا خیر؛ مثلا او یاد میگیرد که افکار همراه با عواطف ناخوشایند را شناسایی کند، آنها را ارزیابی کند وپاسخ های سازگارانه تری به افکارش بدهد. این کار باعث بهبود احساس بیمار شده و منجر به رفتار سازنده تر بیمار میشود.
در دنیای لغات و اصطلاحات، کلماتی هستند که در صحبت های عامیانه به صورت مترادف استفاده می شوند و می توانند جایگزین یکدیگر شوند؛ کلماتی نظیر غم و افسردگی، عقل و هوش، روح و روان و... اما با اندکی توجّه و رجوع به لغت نامه ها معلوم می شود که هر کلمه ای معنای خاص خود را دارد و مورد استفاده آن هم فرق می کند. دو واژه «ترس» و «اضطراب» نیز با همین مسئله رو به رو شده اند. «واژه های ترس و اضطراب اغلب مترادف هم به کار برده می شوند»؛در حالی که تفاوت زیادی بین آنهاست. هدف این نوشتار، بررسی تفاوت های معنایی این دو واژه است.
معنای لغوی ترس و اضطراب
ترس از نظر ریشه شناسی، کلمه ای «اَوِستایی» از پارسی باستان است که معنای «خوف و بیم» را می رساند.
اضطراب واژه ای عربی از ماده «ض ر ب» به معنای «تکان خوردن و لرزیدن» است.(3) بعضی لغت نامه ها معانی متعدّدی برای آن ذکر کرده اند: «آشفتگی، تشویش، پریشانی، نگرانی و...».(4)
معنای اصطلاحی ترس و اضطراب
این که ترس چیست و چه تعریفی دارد، پاسخ جامع و مانعی برای آن تهیّه نشده است و روان شناسان هر یک به تناسب نوع دریافت خود، تعریفی از آن ارائه داده اند.
ـ ترس، حالتی است هیجانی، ناشی از یک احساس ناامنی.
ـ ترس، حالتی است هیجانی که بر اثر اختلالی پدید آمده و رفتار عادی را از آدمی باز می ستاند.
ـ ترس، واکنشی است در برابر محرک های وحشتناک و آزار دهنده که سبب اجتناب از خطر است. ماهیت ترس، یک رفتار اجتنابی است که در آن آدمی به سوی مقصدی امن می گریزد و سعی دارد خود را از صحنه و موضوعی معیّن به دور بدارد.
ـ ترس، مکانیسمی دفاعی است که در آدمی احساس رمندگی به وجود آورده، زمینه را برای سلامت و امنیّت آدمی فراهم می آورد.
برای اضطراب، سه معنا ذکر کرده اند: 1 . ترسِ مبهم ؛ 2 . ترسِ ناشی از ناامنی ؛ 3 . نگرانی از رفتار خود.
آنچه که درباره اضطرابْ آشکار است، این است که اضطراب، چیزی نیست جز دلهره ای مداوم و مزمن از چیزی که شناخته شده و قابل تعبیر نیست.
عناصر ترس و اضطراب
هنگامی که خطر را تجربه می کنیم، دستخوش تغییرات بدنی و هیجانی گوناگونی می شویم که پاسخ ترس را تشکیل می دهند. پاسخ ترس، دارای چهار عنصر است: 1 . عنصر شناختی، مثل: انتظار آسیبِ قریب الوقوع؛ 2 . عنصر بدنی، مثل: تغییرات موجود در ظاهر ما؛ 3 . عنصر هیجانی، مثل: احساس دلهره و وحشت؛ 4 . عنصر رفتاری، مثل: جنگ و گریز.
اضطراب نیز همان چهار مولّفه ترس را دارد ، ولی با یک تفاوت مهمّ؛ مولّفه شناختیِ ترس، انتظارِ خطری واضح و بخصوص است، در حالی که مولّفه شناختی اضطراب، انتظارِ خطری مبهم است. در ترس، فکر معمول، این است که مثلاً «سگ ممکن است مرا گاز بگیرد». در مقابل، در اختلالِ اضطرابِ فراگیر، فکر معمول، این است که «اتّفاق وحشتناکی ممکن است برای فرزندم بیفتد». بنا بر این، ترس بر پایه واقعیّت، یا مبالغه «خطرِ واقعی» قرار دارد، حالْ آن که اضطراب بر اساس «خطر مبهم» استوار است.
متداول ترین نشانه روانی اضطراب، برانگیختگیِ دستگاه عصبی است. علائم اضطراب، عبارت اند از: عرق ریختن، سرعت تپش قلب و تنش در عضلات اسکلتی، و بعضی اوقات به از دست دادن کنترل مثانه و روده، از دست دادن اشتها و افزایش فشار خون نیز منجر می شود.
جمع بندی کلّی تفاوت های ترس و اضطراب
1 . ترس، ناشی از خطری است که در خارج وجود دارد و موضوع آن معین است، در حالی که اضطراب، موضوعی معیّن ندارد.
2 . عوامل تشکیل دهنده اضطراب، مبهم و مجهول اند ؛ ولی عوامل تشکیل دهنده ترس، معلوم و آشکارند.
3 . ترس، محرک شناخته شده ای دارد؛ ولی اضطراب، محرّکی ناشناخته و غیر مشخص که از ترس، مایه می گیرد.
4 . ترس، واکنش مشخصی دارد و صورت حمله یا عقب نشینی دارد ؛ ولی در اضطراب، فرد نمی داند چه باید بکند.
5 . میزان ترس، معطوف به وضعیّت محیط و عامل محرک است؛ ولی در اضطراب، چنین وضعی مبهم است.
6 . ترس، از یک موقعیت معلوم و اغلب متکی به زمان حال است ؛ ولی اضطراب، ممکن است متوجه گذشته و آینده باشد.
7 . ترس، نا امنیِ بیرونی است ؛ ولی اضطراب، نوعی ناامنی درونی.
8 . در ترس، آدمی می داند او را چه می شود، در حالی که در اضطراب، نمی داند. در نتیجه، دچار لرزش، سردرد، تپش قلب و... می شود.
ریشه بسیاری از مشکلات موجود در روابط افراد به این مسئله باز میگردد که آنها وابستگی و دلبستگی رابا یکدیگر اشتباه میگیرند. وقتی افراد قادر به شناسایی نشانههای وابستگی بیمارگونه نباشند ، هم در شناخت خود و هم در شناخت و انتخاب طرف مقابلشان دچار اشتباه خواهند شد ، از اینرو در این مقاله ابتدا به تعریف وابستگی ودلبستگی ،وسپس نشانهای وابستگی ودر آخر به شرح چند تفاوت مهم میان این دو مفهوم پرداختهایم امید است که این مقاله مارا در درک بهتراین دو واژه یاری کند .
تعریف وابستگی ووابستگی:
برای نشان دادن تفاوت دلبستگی با وابستگی ابتدا باید از هر کدام تعریفی اجمالی داشت.
وابستگی به هر عامل وابستهكنندهای مانند انسانهای ديگر، موقعيت، پول و ثروت، مقام و شهرت ، موادمخدر و حتی خانواده و دوستان و... گفته میشود كه در صورت از دست دادن آنها آرامش، هويت، استقلال، رهايی و سلامت جسمی و روانی خود را از دست میدهيم.
دلبستگی عبارت است از داشتن پیوندی عاطفی با فردی دیگر که آن فرد میتواند از اعضای خانواده، دوستان و یا هر شخص دیگری که با او رابطه ای احساسی و عاطفی داریم باشد. دلبستگی باعث پایداری در روابط بین فردی می گردد.
جان بالبی، روان شناس، دلبستگی را «ارتباط روانی پایدار بین دو انسان» تعریف کرده است. میتوان گفت پیوند نیز به فرایند به وجود آمدن دلبستگی کمک میکند که در اینجا پیوند یکسری رفتارهاییست که به رابطه عاطفی بین دو نفر ختم میشود و در نتیجه دلبستگی به وجود میآید.
نشانههای وابستگی :
۱-فقدان احساس ارزشمندی از نشانههای عمده وابستگی، نداشتن احساس ارزشمندی است. در وابستگی، ارزش، لياقت و شايستگی فرد وابسته را ديگران تعيين و تاييد میكنند. يعني فرد در صورت از دست دادن آن عامل يا آن رابطه، و عدم تاييد، تحسین و تصدیق از سوی مقابل، احساس ناتوانی، حقارت و عدم ارزشمندی ميكند. اين فرد چون توانمندیهای خود را نشناخته و آنها را باور ندارد گمان می کند بدون حضور ديگران نمیتواند به خواستههای خود برسد.
۲-ترس و ناامنی از ديگر نشانهها ترس و ناامنی است. در يك عشق حقيقی تنش و ترس وجود ندارد اما يك فرد وابسته هميشه در ترس و وحشت به سر میبرد.
۳- اضطراب اضطراب عامل اصلی وابستگی است. در واقع در زیر نقاب شخصیت وابسته، اضطراب بالایی وجود دارد. به همين علت فرد وابسته میخواهد برای پنهان کردن و یا کنترل این اضطراب به فرد دیگری متکی باشد تا در دامنه این اتکا، در تصمیمگیری و ديگر نيازهای عاطفی و اجتماعی، اضطراب خود را کنترل کند. فرد وابسته نمیتواند به تنهایی پروژههای شخصیاش را شروع کند چون اضطراب باعث میشود اعتمادبهنفس خود را از دست بدهد. بنابراين او مدام خودش را مورد قضاوت قرار داده یا از آن ترس دارد كه ديگران درباره او چه قضاوتی میكنند. اين ترس باعث ميشود برای شروع هر کاری به دیگری متکی باشد. از سوی دیگر فرد وابسته ممکن است خودش را بصورت یک فرد حمایتگر نشان دهد دراین حالت او به صورت داوطلبانه از فرد یا افرادی حمایت کند اما در واقع او بخاطر استرسها وترسهای خودش است که سعی می کندتا با حمایت افراطی از دیگران ،وابستگی بیمار گونه خودش را ارضا کند.
۴- ترس از رها شدن اگر کسی در یک رابطه احساس ترس و عدم امنیت کند و دائماً فکر از دست دادن یار خود باشد، ناخودآگاه وابسته میشود. افراد وابسته، ناراحتی خود را از مسئله یا رفتاری بروز نمیدهند چون تصورشان بر این است که طرف مقابل آنها را به سادگی کنار گذاشته و رها خواهد کرد. در روابط عاشقانه وابستگی همراه با ترس از دست دادن طرف مقابل باعث میشود افراد از خیلی رفتارها و اعتقادات خود به نفع دیگری دست بکشند.
۵- حسادت، كنترل افراطی و محدود کردن آزادی وابستگی آفتی بزرگ است که یک رابطه را به ناكامی میکشاند، زيرا انسان وابسته همواره فرد مقابل را وادار ميیكند به خاطر او، افكار و عقايد و نوع زندگی خودش را عوض كرده و بهطور كلی طبق نظر او زندگی كند. مسلما چنين فردی هرگز نمیتواند عشق خود را همانطور كه هست بپذيرد و او را دوست داشته باشد.
۶- نوعی نیاز عاطفی و روانی وابستگی نوعی نیاز عاطفی و روانی به فرد دیگری است که بدون وجود او فرد وابسته، در زندگیاش دچار مشکل میشود. در واقع فرد وابسته از آن جهت به دیگران وابسته میشود که گمان میکند بدون حضور دیگری نمیتواند تعادل رواني داشته باشد و تمام زندگی او را تحتالشعاع قرار میدهد اين است كه مانع هويت و فرديتیابی او میشود. فرد وابسته به دیگران تکیه كرده و از توانايی فكر و انديشه خود استفاده نمی كند. او بدون فکر در تمامی امور زندگی از دیگران تقلید کرده و از آنها فرمانبرداری میکند.
۷- ناتوانی در تصمیم گیری از ديگر نشانههای وابستگی ناتوانی در تصميمگيری است. فرد وابسته در تصمیمگیریهای روزمرهاش با مشکل مواجه است. در حقيقت او برای تصمیمگیری نیاز به كسی دارد تا به او اطمينان دهد كارش درست است.
۸- عدم مسئولیت از علایم ديگر وابستگی عدم مسئوليتپذيری است، در واقع فردی که وابسته است نمیتواند فردی مسوولیتپذیر باشد و در بیشتر مواقع چون میترسد نمیتواند مخالفتش را با ديگران بیان کند، بنابراين تبديل به فردی بلهگو خواهد شد.
۹- پذیرش مشروط و غیر مشروط فرد وابسته دوست دارد که همه چیز طبق خواسته و نظراو پیش رود و به دلیل عدم اجراء و تایید آن، احساس میکند در زندگی طرف خود زیادی است وگیج و سردرگم میشود. همچنین کسانی که وابسته هستند در اتفاقات زود از کوره در رفته وعکسالعملهای تکانشی از خود نشان داده و پشیمان میشوند.
۱۰- احساسات افراطی در دلبستگی شدت احساسات مثبت و منفی نسبت به معشوق در حد تعادل قرار دارد. اما در وابستگی، احساسات شدید و غیرقابل کنترل نسبت به معشوق مشاهده میشود. افراد وابسته وقتی مهربان میشوند بسیار لطیف و خواستنی هستند اما وای به حال زمانیکه آنها نسبت به طرف مقابل خشمگین شوند. همیشه این نکته را به خاطر بسپارید: کسانیکه محبت بیش از حدی به کسی می کنند، خشمشان نیز به آن کس بیش از حد میباشد.
۱۱- ایجاد احساس گناه در دیگری، برای جلب رضایت اجباری دراین حالت، دیگری را مسئول رضایت، شادی یا رفاه و خوشبختی خود میداند. کاملاً به او تکیه میدهد، به این مفهوم که او را مسئول تحقق نیازها ، ترجیحات، خواستهها و ناکامیهای خودش می داند. اگرنتواند توجه او را دریافت کند یا به جسمی بیجان یا مردهای متحرک تبدیل میشود و یا ممکن است از شیوهای منفعلانهتر استفاده کند و او را با سخنانی عجیب مورد سرزنش وملامت قرار دهد تا از روی احساس گناه و ترحم، مجبور به پاسخی مثبت به اوشود. این نوع وابستگی ممکن است فردرا وادار کند تا از ابزارهایی مانند تهدید به خودزنی یاخودکشی و امثالهم، برای مجبور کردن طرف مقابل وکوتاه آمدن او استفاده کند.
۱۲- گرفتن حق انتخاب و « نه» از او در حالتهایی که هر نوع پاسخ منفیاش را نادیده میگیرد، به شکلی وانمود میکند که انگار اوهیچ حقی برای طرد کردن وی ندارد.
۱۳- اذیت وآزار وتهدید طرف مقابل احساس حسادت و بیاعتمادی به زمین و زمان در وجودش موج میزند؛ پس به عذاب ، آزار و تهدیداو می پردازد و دست به هر ترفندی میزند تا او را وادار به دوست داشتن خود کند. در چنین مواردی دیگر عشق و دوست داشتن رنگ میبازد و انتقام و کینهتوزی عمیقی، جایگزین آن میشود.
تفاوتهای وابستگی ودلبستگی :
۱-معمولا دلبستگی از وابستگی عاقلانهتر و منطقیتر است چون بعد از یک رابطه منطقی به وجود میآید ولی در وابستگی رابطه منطقی وجود ندارد و بر اثر احساسات و هیجانات زودگذر وکمبودهای درونی فرد شکل میگیرد. دلبستگی بین دو نفر، چه بین دو دوست باشد و چه بین دو فردی که تصمیم به ازدواج دارند، با یک پروسه شناختی شروع میشود و وقتی اشخاص از لحاظ فکری و احساسی به هم شباهت دارند، مکمل احساسی و اجتماعی هم میشوند. گاهی هم به دلیل رابطه حمایتی که بین دو شخص وجود دارد، دلبستگی به وجود میآید. مثل رابطه والد با فرزند خود که به دلیل نیازی که فرزند دارد و حمایتهای عاطفی، اجتماعی که به او میشود، دلبستگی زیادی به والدین خود پیدا خواهد کرد.. از سوی دیگر میتوان گفت وابستگی فقط بین دو فرد رخ نمیدهد بلکه در واقع در سطوحی بسیار ظریفتر از آنچه فکر می کنید در حال وقوع است.شما ممکن است به یادگاریهایی که دارید یا هدایایی که به شما دادهاند وابسته شوید و نخواهید که آنها را از دست بدهید و چون گنج نگه اشان دارید.
۲-وابستگی به رابطه ای اشاره ميشود كه در آن وجود يك فرد به طرفش بستگی دارد . يعنی تونلی نگاه كردن ، يعنی افراط و انكار واقعيت ...مثلا : "اگر تو نباشی من ميميرم" . وقتی فردی آنقدر مجذوب کسی یا چیزی باشد که بدون آن نتواند به زندگی خود ادامه دهد به وابستگی تعبیر میشود.
اما دلبستگی یک پیوند یا احساس عاطفی عمیق و برخاسته از آگاهی، شناخت و نهایتا عشق است. دلبستگی ایمنی که میتواند به یک عشق سالم برسد رابطهای خاص و پایدار بین دو نفر است که به واسطه خواستن یکدیگر، آن دو به هم نزدیک میشوند و هر دو تمایل به ادامه ارتباط دارند نه اینکه موجودیت یک نفر به طرف مقابلش بستگی داشته باشد.
۳-تفاوت مهم دیگر دلبستگی با وابستگی این است که در دلبستگی به سختی میتوان رابطه را قطع و رابطه جدیدی را شروع کرد و گاهی اصلا نمیتوان رابطهای را جایگزین رابطه قبلی کرد. اما در وابستگی به راحتی میتوان رابطهای جدید را جایگزین کرد چون هیچ حالت احساسی در آن وجود ندارد. مثلا فردی که کارمند یک شرکت است، به آن شرکت وابستگی مالی و کاری دارد اما شاید دلبستگی کمی داشته باشد چون پس از اخراج از کار و یا انصراف از ادامه آن، به راحتی میتواند وابستگی را با شروع کار در محلی دیگر جبران کند. پس میتوان گفت دلبستگی معنویتر و احساسیتر و وابستگی مادیتر و غیراحساسیتر و بیشتر بر اساس عادت است.
۴- دلبستگی به شخص احساس اعتماد بنفس ، استقلال ،رهایی ،آرامش ، امنیت ، هویت ، صمیمیت ، عشق ،شعف، میدهد. اما وابستگی آزادی را از شخص میگیرد. وابستگی مكانيزم مرضی است كه بر اساس نياز و ترس و احساس تنهایی ، حقارت، عدم امنيت و عدم كنترل احساسات شكل ميگيرد .
۵- در دلبستگی ، احساس تعلق وجود دارد اما در وابستگی احساس تملک وجود دارد. افراد ناایمن به علت ترس درونی از تنها ماندن و از دست دادن طرفشان، خود را مالک طرفشان میدانند تا با این هذیان غیر واقعی احساس آرامش کنند.
۶- در وابستگی نوعی عشق خودخواهانه و ترس از دست دادن وجوددارد و مانع از استقلال و رشد طرف مقابل و خودفرد ميشود ، چنان كه میخواهيم طرف مقابل را تغيير دهيم ..و به او حق انتخاب نمی دهيم .
اما دلبستگی نوع عشق ، دگر خواهانه است . در دلبستگی، طرفين به افكار و عقايد هم احترام گذاشته و در يك فضای آزاد به يكديگر اجازه رشد می دهند. از نشانههای يك عاشق واقعی اين است كه معشوق خود را آزاد میگذارد و بدون انتظار، كنترل و حسادت به او عشق میورزد.
۷- افراد وابسته استقلال شخصی نداشته و معمولا هیچ کاری را به تنهایی انجام نمیدهند. آنها برای تمام تصمیمگیریهای زندگی خود از طرف مقابلشان نظرخواهی میکنند. البته این متفاوت از مشورت کردن است. درواقع فرد وابسته، تمام کارها و انتخاباتش از روی اجبار و براساس رضایت طرف مقابل است.
۸- وابستگی مانع رشد خود ودیگری است .دلبستگی موجب رشد خود ودیکریست . افراد وابسته معمولا به دنبال آن هستند که طرف مقابلشان به هیچ چیز غیر از آنها فکر نکند. بنابراین از رشد فکری و اجتماعی او جلوگیری میکنند و از عشق برای معشوقشان یک قفس آزار دهنده میسازند.
۹- دلبستگی عشق میآفریند و وابستگی خشم وابستگی عشق مشروط است ، و دلبستگی عشق بلا عوض است . دلبستگی تجربهای است که اگر روند طبیعیاش را طی کند، عشق را به ارمغان میآورد. عشق در اینجا، احساسی بزرگ به موجودی است که خرسندی ما را فراهم میآورد، عشق تجربه عاطفی عمیق و پیچیدهای که در آن چندین احساس، همزمان دریافت میشود. احساساتی مانند شادی، خواستن کسی، محبت، اعتماد به نفس و بسیاری دیگر. روابطی که بر پایه عشق واقعی استوارند، رضایتبخش، محکم و ناگسستنی باقی میمانند. اما یادمان نرود، که آنروی عشق خشم یا تنفر میباشد، که میتواند بسیار آسیب زا باشد .
۱۰- دلبستگی وعشق ساز و کاری طبیعی برای سلامت روانی و بقاء بشریت است اما وابسته بودن، مکانیزمی مرضی و بیمارگونه است. غیرمنطقی بودن و دادن باج از ویژگیهای افراد وابسته است که به اشتباه گاهی به عشق تعبیر میشودامااین رفتارها نوعی رفتار بیمارگونه می باشد.
۱۱-وابستگی با نگرانی واضطراب همراه می باشد ، و دوری موجب رنجش فرد می گردد . دلبستگی موجب ارامش و نهايت يك رابطه پايدار ميماند .دلبستگی باعث میشود تا فرد آرام و قرار گیرد و دست از جستجوی دنیای بیرون بردارد.دلبستگی مایهء رسیدن به کمال است.
۱۲- افراد وابسته به خاطر ترس عمیقی که نسبت به از دست دادن طرف مقابلشان دارند، نمیگذارند او آزاد باشد و دائما برای وی محدودیت ایجاد میکنند. وابسته بودن به حالاتی چون، کنترل طرف مقابل، حسادت و محدود کردن آزادی منجر میشود این اتفاق برای کسانیکه با این دسته از افراد وارد رابطه میشوند بسیار ناگوار میباشد و اغلب آنها پس از مدتی تصمیم میگیرند افراد وابسته را ترک کنند.
۱۳-در دلبستگی رهايی و عشق است ولی در وابستگی رنج !.
۱۴-وابستگي يعنی دوستت دارم و ميخواهمت چون برای من مفيدی ...دلبستگی يعنی ميخواهمت و دوستت دارم حتی اگر برای من مفيد نباشی .
من به خودكار گرانقيمت روی ميزم برای جلسات مهم وابسته ام ، اما به جعبه ی ابرنگ بی خاصيتی كه يادگار دوران كودكيم است دلبسته ام . من به ميزی كه هر روز پشت ان مينشينم وابسته ام ، به اطاقم ..اما به گلدان كوچك كاكتوس كه كنار پنجره گذاشته ام دلبسته ام .
۱۵- وابستگی آفتی هست که یک رابطه را تهدید کرده و به شکست می کشاند اما دلبستگی منجر به سازندگی و رشد رابطه می شود
۱۶- وابستگی :به رابطه ای اشاره دارد که درآن وجود یک فرد به طرف مقابلش بستگی دارد زندگی بدون او معنی ندارد . دلبستگی :رابطه ای خاص و پایدار بین دو نفراست که بواسطه خواستن یکدیگر , آن دو به هم نزدیک می شوند و هردو تمایل دارند.
۱۷- وابستگی ناتوانی در عشق ورزیدن به خود و دیگریست . دلبستگی توانایی عشق ورزیدن به خود و دیگریست .
۱۸- وابستگی از احساس ناامنی نشات می گیرد . دلبستگی از احساس امنیت و صمیمیت شکل می گیرد .
۱۹- وابستگی آزادی را از شخص می گیرد واو را اسیر دیگری می کند. دلبستگی به شخص استقلال می دهد .
۲۰- در وابستگی فردرا آن چنان که می خواهیم , شکل می دهیم . دردلبستگی فرد راهمانطور که هست می پذیریم .
۲۱- وابستگی احساسا ت شدید و غیرقابل کنترل نسبت به معشوق مشاهده می شود. دلبستگی شدت احساسات مثبت و منفی نسبت به معشوق در حد تعادل قرار دارد
۲۲- وابستگی عشق مشروط است . دلبستگی عشق غیر مشروط است .
تفاوت عشق واقعی و وابستگی :
-در يك عشق سالم افرد با هم همبستهاند، یعنی فردیت و بودن همديگر را در این دنیا تهدید نمیکنند. در این همبستگی، آنها می توانند حرکتهایی موازی انجام دهند. ولی در وابستگی افراد بدون حضور هم، مانعی در زندگی خود پیدا میکنند كه عامل آن اضطراب بالا است. تفاوت عشق با وابستگی این است که در عشق سالم، ما فرديت و هويت طرف مقابل را تهدید نمیکنیم، فردیت خودمان هم تهدید نمیشود و دو فرد در کنار هم پیش میروند.
-در عشق سالم دو فرد در کنار هم زندگی را تجربه میکنند اما در رابطه وابسته دو فرد در درون هم زندگی را تجربه میکنند و در اين نوع با هم بودن هرگز حرکتی رو به جلو رخ نمیدهد و ارتباط آنها صرفا در حد بقا و فرار از اضطراب باقی میماند. در عشق سالم افراد در پی تحقق خود بوده و مانع هم نمیشوند. در عشق سالم افراد به انتخابهای هم احترام میگذارند و همیشه به اين باور اعتقاد دارند که عشق باعث رشد فرد میشود. در اين ارتباط خوداتكايی تا حد زيادي وجود دارد و از وابستگیهایی كه در بسياري از روابط ناسالم، به عشق تعبير ميشود ديده نميشود. از ديدگاه تحليل رفتار متقابل، رابطه سالم، رابطهای است كه دو نفر در عين "استقلال" و "آگاهی" با هم رابطه داشته و بتوانند به "صميميت" دست يابند. در يك رابطه صميمی، كاملا ساختار شخصيتی هر دو طرف حفظ ميشود و با هم تبادلات سالم و بدون بازی روانی دارند و با كسب "آگاهي" به "استقلال" و "آزادی" میرسند و به عقايد، افكار و احساسات هر دو طرف احترام گذاشته میشود.
البته مطالب بالا از دید گاه روانشناسان ، به معنای از بین بردن کامل وابستگیهای عاطفی یا بیوفایی و بیقیدی نیست، بلکه مدیریت احساسات و برقراری تعادل روحی است و این، تنها به ظرفیت تحمل ما برای طرد کردن یا طرد شدن و نپذیرفتن بستگی دارد. اگر سخت است که نیازهایمان را مطرح کنیم و برای آنها برنامهریزی درستی داشته باشیم، باید بیشتر روی خود کار کنیم. لازم است، آنقدر ظرفیتهای خود را بالا ببریم که اگر کسی یا چیزی را دوست داریم و امکان دستیابی به آن یا همراه شدن با آن شخص مهیا نشد، بتوانیم قید آنرا بزنیم. یقین داشته باشید جایگزینهای مناسبتری در سرنوشت ما وجود خواهد داشت. ما نباید به خاطر نداشتن یا به دست نیاوردن چیزی، خود و زندگیمان را محکوم به نابودی کنیم. چنانچه بخواهیم به عنوان یک انسان رشد کنیم، باید یاد بگیریم بر احساسات و هیجانات تند خود غلبه کنیم. اگر در جامعهای تکتک افراد به این ظرفیت دست یابند، دیگر شاهد حوادث تلخ در آن جامعه نخواهیم بود.
معاینه وضعیت روانی شامل وصف ظاهر،کلام،اعمال و افکار بیمار در جریان مصاحبه است . حتی وقتی که بیمار صحبت نمی کند . بررسی و مشاهده وضعیت خلقی و عاطفی بیمار در روند مصاحبه و تشخیص بالینی بیماری بسیار حائز اهمیت است.
احساس (Feeling):
تجربه ای غیر بیولوژیک و ذهنی است که توسط تجربیات و خلق و خوی شخصی شکل می گیرند، و از فرد به فرد و شرایط به شرایط متفاوت است وجنبه انفرادی دارد (به تعداد بسیار زیادی می توان یک هیجان خاص را احساس کرد) احساسات معانی و تحلیل ذهنی هستند که فرد پس از دریافت علائم بیولوژیک (هیجانات) ، شکل می دهد، بنابراین معمولا همراه با فکر و یا تصاویر هستندپایدارند و معمولا در طی زمان و عمر فرد توسعه مییابند، ودر ذهن ناخودآگاه فرد ثبت می شوند.
از میان هیجانات و احساسات شناخته شده و مشترک بین انسان ها، می توان به موارد زیر اشاره کرد (نظیر به نظیر)
احساسات : خوشی، رضایت ، کج خلقی، دوستی، افسردگی، نگرانی
هیجانات (Emotion):
تجربه ای بیولوژیک هستند که در بدن رخ می دهند، و می توان به گونه ایی عملی آنها را انداره گرفت (مثلا ترشح نوعی هورمون، یا تغییر در تنفس و ضربان قلب، یا فعالیت مغزی و یا ابرازات چهره ای)تجربیاتی ذاتی و مشترک و فرا شخصیتی هستندبا محرک هایی درونی یا بیرونی (قابل پیش بینی) در انسان اتفاق می افتندلحظه ای و ناگهانی اند، و اغلب ناخودآگاه اندهیجانات مسری هستند
خلق ( Mood ):
خلق به معنی حالت هیجانی مستمر و نافذی است که ادراک شخص را از دنیا تحت شعاع قرار می دهد. در معاینه وضعیت روانی بیمار روانپزشک مایل است ببیند که آیا بیمار داوطلبانه در مورد احساسات خود صحبت می کند یا لازم است در این مورد از او پرسش شود .
خلق یک emotion که به مدت طولانی ادامه می یابد و نتیجه یک feeling است.
صفات معمول برای توصیف خلق عبارتند از :
افسرده،مایوس،تحریک پذیر، مضطرب، خشمگین،منبسط،شنگول،تهی،توام با احساس گناه،ناامید،مرعوب،تحقیر نفس،بی حاصل ،هراسان،. مبهوت.
خلق ممکن است " نوسان دار labile " باشد و بین دو قطب تغییرات سریع نشان دهد (مثلا خنده بلند و سرحالی و گریه و یاس در لحظه بعد ) .
عاطفه ( Affect):
عاطفه را می توان پاسخ دهی هیجانی فعلی بیمار تعریف کرد که از روی حالت چهره بیمار و از جمله میزان و حدود رفتار کلامی او استنباط می شود . عاطفه ممکن است با خلق هماهنگ باشد یا نباشد . عاطفه را می توان در حد طبیعی،محدود،کُند(کم روح) یا سطحی(بی روح) توصیف نمود.
در محدوده بهنجار عاطفه دامنه متنوعی از حالت چهره،لحن صدا ،استفاده از دستها و حرکات بدنی مشاهده می شود .(Body language ) وقتی عاطفه محدود است حدود و شدت ابراز هیجان کاهش می یابد . به همین ترتیب در عاطفه کند ابراز هیجان بیشتر کاهش می یابد. برای تشخیص عاطفه سطحی باید هیچ نشانی از بیان عاطفی وجود نداشته باشد ،یعنی صدای بیمار یکنواخت و چهره او بی حرکت باشد. روانپزشک باید به ناتوانی بیمار برای شروع ،ادامه دادن یا قطع یک پاسخ هیجانی توجه کند .
متناسب بودن عاطفه :
روانپزشک می تواند متناسب بودن پاسخ های هیجانی بیمار را با متن موضوع مورد بررسی قرار دهد. بیماران هذیانی که هذیان های گزند و آسیب را شرح می دهند باید از تجاربی که معتقدند بر آنها تحمیل می شوند هراسان یا خشمگین باشند . خشم و ترس در چنین زمینه ای تظاهر متناسبی است.
برخی از روانپزشکان اصطلاح حالت عاطفی نامتناسب را مختص کیفیت پاسخ هیجانی برخی بیماران مبتلا به اسکیزوفرنی می دانند که در آنها حالت عاطفی بیمار با آنچه بیان می کند ناهماهنگ است (مثلا عاطفه سطحی هنگام صحبت در مورد تکانه های جنایی)
تفاوت عاطفه( Affect ) وخلق (Mood) :
عاطفه و خلق را می توان به این صورت هم بیان کرد که :
عاطفه همان چیزی است که هنگام ابراز هیجان در چهره و حالات افراد بصورت ظاهری مشاهده می شود.
در توضیح خلق هم باید گفت که خلق تجربه هیجانی فرد به صورت درونی، و عاطفه ابراز هیجان به صورت بیرونی است.
افسردگی، سرخوش بودن، خشم ، اضطراب، غم و ... از جمله این هیجانات است. خلق درمانجو در روند درمان وی بسیار مهم و قابل توجه است.
تفاوت هيجان (Emotion) و خلق (Mood):
- «هيجان» از موقعيتهاي مهم زندگي و از ارزيابيهاي اهميت آنها براي سلامتي ما به وجود ميآيد. مانند هيجان «غم و اندوه» که از مواجهه با يک موقعيت فقدان و جدايي يا سوگ در شرايط زندگي حاصل ميشود. اما «خلق» از فرآيندهايي به وجود ميآيد که مبهم و اغلب ناشناخته هستند. مانند «خلق افسرده» که لزوما دليل خاصي را براي آن نميتوان بيان کرد.
- هيجان عمدتا بر «رفتار» تاثير ميگذارد و اعمال خاصي را هدايت ميکند و حال آنکه خلق، عمدتا بر «شناخت» تاثير ميگذارد و آنچه را که فرد دربارهاش فکر ميکند، هدايت ميکند.
- هيجان در نتيجه رويدادهاي کم دوام چند ثانيهاي يا شايد چند دقيقهاي ناشي ميشود، در صورتي که خلق، از رويدادهاي ذهني چند ساعته يا شايد چند روزه ناشي ميشود.
بنابراين، خلق بادوامتر از هيجان است. اغلب افراد تقريبا روزي هزار دقيقه بيدارند، ولي مقدار کمي از اين زمان، هيجانهايي چون خشم، ترس يا شادي را در بردارند، اما در مقابل، يک آدم معمولي، به طور کلي، جريانهاي دايمي خلق را تجربه ميکند.
با اينکه هيجانها در تجربه روزمره نادر هستند، ولي افراد هميشه چيزي را احساس ميکنند.
آنچه را که آنها معمولا احساس ميکنند، «خلق» است، به عبارت ديگر، احساس هيجاني دايم و غالب که به صورت اثر پيامدي رويداد هيجاني تجربه شده قبلي است، «خلق» ناميده ميشود که شايد در تعابير رايج و عرفي و عاميانه فرهنگ فارسي با نام «روحيه» خوانده و بيان ميشود و از طرفي، تظاهر خارجي و تجلي بيروني با علايم فيزيولوژيک اين احساس هيجاني را «عاطفه» (Affect) يا در تعابير رايج و عرفي و عاميانه فرهنگ فارسي با نام «چهره» مينامند.
خلق یک emotion که به مدت طولانی ادامه می یابد و نتیجه یک feeling است.
خلق هیجانی است که فرد در هر لحظه تجربه می کند و نشان می دهد. تفاوت ان با هیجان درمدت و فراگیر بودن آن است.
خلق معمولا هدف و معنای مشخصی ندارد و پراکنده است اما هیجان موضوع و هدف مشخصی داردـ
§ هیجان در پاسخ به رویداد مشخص وخاصی ایجاد میشود، رفتار سازگارانۀ خاصی را با انگیزه میکند و کم دوامند.
§ خلقها از منابع مبهم سرچشمه میگیرند، بر فرآیندهای شناختی تأثیر میگذارند و دوام بیشتری دارند.
تفاوت عاطفه( Affect ) وخلق (Mood) :
عاطفه و خلق را می توان به این صورت هم بیان کرد که :
عاطفه همان چیزی است که هنگام ابراز هیجان در چهره و حالات افراد بصورت ظاهری مشاهده می شود.
در توضیح خلق هم باید گفت که خلق تجربه هیجانی فرد به صورت درونی، و عاطفه ابراز هیجان به صورت بیرونی است.
افسردگی، سرخوش بودن، خشم ، اضطراب، غم و ... از جمله این هیجانات است. خلق درمانجو در روند درمان وی بسیار مهم و قابل توجه است.
- «خلق» با احساس ذهني بيان و شناخته و ارزيابي ميشود، در حالي که «عاطفه» به صورت عيني شناخته و ارزيابي ميشود.
قابل ذکر است که خلق به صورت حالت عاطفه مثبت و عاطفه منفي (خلق خوب و خلق بد) وجود دارد. البته عاطفه مثبت و عاطفه منفي حالتهاي متضاد احساس کردن نيستند، بلکه اين دو ويژگي، حالتهاي مستقل و نه متضاد احساس کردن هستند.
عاطفه مثبت:
عاطفه مثبت بيانگر مشغوليت لذتبخش و احساس هوشياري در برابر ملالت است. عاطفه مثبت به صورت سطح لذت جاري، اشتياق و پيشروي به سمت هدف وجود دارد. سيستم عاطفه مثبت براي خودش مبناي عصبي دارد و مسيرهاي ناقل عصبي در آنها «دوپامين» است. انتظار رويدادهاي خوشايند، اين مسيرها را فعال ميکند. وقتي عاطفه مثبت افراد بالا است، معمولا احساس ميکنند علاقهمند، پرانرژي، هوشيار و خوشبين هستند، در حالي که وقتي عاطفه مثبت افراد پايين است، معمولا احساس ميکنند خموده، بيتفاوت و خسته هستند. عاطفه مثبت به طور منظم طبق چرخه خواب بيداري نوسان ميکند.
عاطفه منفی:
عاطفه منفي بيانگر مشغوليت ناخوشايند و احساس تحريکپذيري در برابر آرميدگي است. عاطفه منفي بالا به صورت احساس ناخوشنودي، تحريکپذيري و عصبانيت وجود دارد. سيستم عاطفه منفي نيز براي خودش مبناي عصبي دارد و مسيرهاي ناقل عصبي در آنها «سروتونين و آدرنالين» است. انتظار رويدادهاي ناخوشايند اين مسيرها را فعال ميکند. وقتي عاطفه منفي افراد پايين است معمولا احساس ميکنند آرام و آرميده هستند.
عاطفه منفي بر طبق چرخه خواب، بيداري، نوسان و تغيير قابل توجهي ندارد.
تفاوت هیجان واحساس
هیجانات(Emotions) ، محرک هایی قابل پیش بینی دارند، و به گونه ای عینی توسط جریان خون، فعالیت مغزی، ترشح هورمونی، ابرازهای چهره ای و یا حالت بدن قابل انداره گیری اند. احساسات (Feelings) همتای ذهنی هیجانات هستند، و بازتاب دهنده معانی و تحلیل هایی هستند که فرد، خودآگاه یا ناخودآگاه از هیجانات دارد. احساسات، معرف تجربه انتزاعی فرد، از هیجانات هستند، به این معنی که آنها نه در بخشی از بدن، بلکه در ذهن فرد اتفاق می افتند، و اغلب برای هر فرد منحصر به فرد هستند.
به عنوان مثال ، هنگامی که از چیزی می ترسیم، یا دچار هیجان وحشت می شویم، ضربان قلبمان افزایش می یابد، دهانمان خشک می شود، پوستمان کمرنگ شده و ماهیچه هایمان منقبض می شوند، این واکنش های هیجانی به طوراتوماتیک و ناخودآگاه رخ می دهند، و سپس هنگامی که ما از چنین تغییرات بیولوژیک آگاه می شویم، نوعی احساس را در خود شکل می دهیم.
همچنین می توان گفت ، فردی که دچار هیجان خشم می شود، ممکن است احساس نگرانی را در خود شکل دهد، در حالی که یک فرد زورگو در هنگام خشم، ممکن است احساس نیرومندی را در خود رشد دهد. بنابراین در میان افراد نامشابه، هیجان خشم برانگیزنده احساسات متفاوتی می تواند باشد. یا دو فردی را در نظر بگیرید که تحت شرایط استرس زا یکسانی قرار می گیرند، مانند از دست دادن حیوان خانگی خود، اما احساسات درونی آنها که منجر به تصمیم گیری شان در جهت بر آمدن از آن شرایط می شود و به آن تجربه هیجانی، معنی می دهند، ممکن است متفاوت باشند، فردی ممکن است تا چند روز احساس ناراحتی کند، فردی دیگر ممکن است سریعاً حیوان جایگزینی انتخاب کند. در حالی که هیجانات در همه ما ذاتی و مشترک هستند، معنی وتحلیلی که در ذهن به دست می آورند یعنی همان احساساتی که برمی انگیزند، به شدت شخصی و انفرادی هستند. احساسات بر اساس تجربیات و مزاج شخصی فرد شکل می گیرند، و با توجه به فرد و شرایط به شدت تغییر پذیرند ، بنابرین راه های بسیار زیادی برای حس کردن یک هیجان وجود دارد.
این روش افتراق و تشخیص هیجانات از احساسات ، بر اساس کار و تحقیقات Antonio D’Amasio روان-عصب شناس (Neuropsychologist) برجسته پرتغالی در دانشگاه کالیفرنیا جنوبی (USC) شکل گرفته است. در طرح و مدل وی، احساسات دقیقا بعد از هیجانات می آیند، هیجاناتی که ممکن است توسط تصاویر یا افکار یا هر نوع محرک بیرونی یا درونی برانگیخته شده باشد، که واکنش بیولوژیک خاصی را نیز در بر دارد. هیجانات سریعاً عبور می کنند و موقتی هستند، در حالی که احساسات اغلب ماندگار اند و در طی زمان توسعه می یابند. احساسات و هیجانات هر دو بر یکدیگر تاثیر گذارند، و می توانند موجب برانگیختن دیگری شوند.
طبق تحقیقاتAntonio D’amasio احساسات زمانی در مغز پدیدار می شوند که ما از فرایند ناخودآگاه هیجانات آگاه می شویم و نوعی تحلیل شخصی هر چند ساده از آنها پیدا می کنیم. پس آگاهی و تحلیل هیجانات(Emotions) است که احساسات(Feelings) ما را رقم می زند، که می تواند تحت اختیار و اراده فرد رخ دهد. (مشخصا فرد با خودآگاهی بیشتر احساسات خود را آگاهانه تر، شکل می دهد).
پس بطورکلی می توان نتیجه گرفت :
هیجانات (Emotion):
تجربه ای بیولوژیک هستند که در بدن رخ می دهند، و می توان به گونه ایی عملی آنها را انداره گرفت (مثلا ترشح نوعی هورمون، یا تغییر در تنفس و ضربان قلب، یا فعالیت مغزی و یا ابرازات چهره ای)تجربیاتی ذاتی و مشترک و فرا شخصیتی هستندبا محرک هایی درونی یا بیرونی (قابل پیش بینی) در انسان اتفاق می افتندلحظه ای و ناگهانی اند، و اغلب ناخودآگاه اندهیجانات مسری هستند.
احساسات (Feeling):
تجربه ای غیر بیولوژیک و ذهنی هستندتوسط تجربیات و خلق و خوی شخصی شکل می گیرند، و از فرد به فرد و شرایط به شرایط متفاوت اند و انفرادی هستند (به تعداد بسیار زیادی می توان یک هیجان خاص را احساس کرد)معانی و تحلیل ذهنی هستند که فرد پس از دریافت علائم بیولوژیک (هیجانات) ، شکل می دهد، بنابراین معمولا همراه با فکر و یا تصاویر هستندپایدارند و معمولا در طی زمان و عمر فرد توسعه مییابند، ودر ذهن ناخودآگاه فرد ثبت می شوند.
از میان هیجانات و احساسات شناخته شده و مشترک بین انسان ها، می توان به موارد زیر اشاره کرد (نظیر به نظیر)
« اضطراب » ، « ترس » و « نگرانی » ، « افسردگی » چند سازۀ فرضی هستند که یک رشته رویدادهای ذهنی را نشان می دهند رویدادهایی که ما آنها را از علائم رفتاری، پاسخ های فیزیولوژیک و گزارش افراد استنباط می کنیم.
نگرانی :
نگرانی بر خلاف اضطراب که پاسخ هیجانی پیچیده ای است و مؤلفه های شناختی ، فیزیولوژیک و حرکتی دارد ، جزء مؤلفه های شناختی اضطراب است ( بارلو ، 2002 ؛ واسی و دالایدن ، 1994 ) . نگرانی ، افکار و تصورات ما در رابطه با پیامدهای منفی یا تهدیدآمیز است . کنترل این افکار و تصورات سخت است و این افکار و تصورات می توانند عذاب آور باشند . همان طور که ترس یکی از حالات دستگاه هشدار زیست شناختی است ، نگرانی یکی از حالات دستگاه هشدار شناختی است که ما را وامی دارد خطرات آتی را پیش بینی کنیم . در نگرانی ، رویدادهای آزارنده را مرور می کنیم و راه های اجتناب از آنها را مییابیم . این حل مسئله ، یکی از فواید انطباقی نگرانی است چون ما را آماده می کند با وقایع مواجه شویم و با آنها کنار بیاییم . اما اگر در این زمینه افراط کنیم ، عملاً فرایند حل مسئله مختل می شود ( متیوز ، 1990 ) .
غم واکنش طبیعی و نشانه سلامت جسم و روان، به سبب از دست دادن چیزی یا کسی است (از فقدان عروسک مورد علاقه کودک تا فقدان مادربزرگ محبوب). وقتی عزیزی را از دست میدهیم، برایش سوگواری میکنیم. سوگواری از واکنشهای احساسی پیچیدهای نشات میگیرد اعتراض و شکایت از مرگ فرد، انکار و ناباوری درباره این فقدان، خشم به خاطر از دست دادن کسی که دوستش داشتهایم، و بالاخره تسلیم و پذیرش غم ابدی. بعضی از فقدانها (مانند عروسک کودک)، به زودی فراموش میشوند، اما گروهی دیگر (مانند مرگ مادربزرگ) هرگز التیام نمییابند و فراموش نمیشوند و تنها کاری که از ما ساخته است، این است که بیاموزیم چگونه با آن زندگی کنیم و گذشت زمان تنها مسکنی است که به تدریج میتواند سبب کاهش اینگونه غمها شود.
افسردگی:
افسردگی، بعد دیگری بر غم طبیعی (که سبب رنج همگان است) میافزاید. وقتی افسرده هستیم. علاوه بر اینکه احساس غم میکنیم، احساس آزاردهنده دیگری نیز داریم، خود را سرزنش میکنیم، احساس پوچی میکنیم، از راههای گوناگون به خود حمله میکنیم، به خاطر فقدان پیش آمده احساس خشم میکنیم (چرا مادربزرگ باید درست همین حالا که من نفر اول مسابقات ورزشی مدرسه شدم، بمیره!) خود را مسئول وضع پیش آمده میدانیم (اگر من اینقدر گرفتار مسابقات ورزشی نمیشدم، شاید، مادربزرگ الان زنده بود، همش تقصیر منه!). ا زمانیکه این احساس غم و اندوه شدید، بیامیدی، بیچارگی و بیارزشی بیشتر از چند روز یا چند هفته طول بکشد، شما دچار بیماری افسردگی شدهاید.
بیماری افسردگی بر طرز فکر، احساس و رفتار شما تاثیر میگذارد. افسردگی میتواند، باعث ابتلای به انواع بیماریهای جسمی و روانی شود. افراد افسرده ممکناست در انجام وظایف روزانه ناتوان بوده و حتی احساس کنند، زندگی ارزش زندگی کردن ندارد. برخلاف تصور افراد افسردگی فقط یک ضعف و ناتوانی نیست و نمیتوان آنرا به سادگی نادیده گرفت، بلکه یک بیماری مزمن مانند دیابت، فشارخون و … است که باید برای درمان آن اقدام کرد. اکثرافراد مبتلا به بیماری افسردگی بعد از مصرف دارو، جلسات مشاوره و یا سایر اشکال درمان، بهبود مییابند.
علایم بیماری افسردگی
برطبق انستیتوی ملی سلامت روانی آمریکا، افرادیکه درچار اختلال افسردگی هستند، علایم و نشانههای یکسانی ندارند. بعضی از علایم معمول و متداول افسردگی شامل:
مشکل در تمرکز، یادآوری جزئیات و تصمیمگیری ، خستگی و کاهش انرژی ،احساس گناه، بیارزشی و یا درماندگی بدون امید به آینده و بدبینی بی خوابی، بیدار شدن صبح زود و یا خواب زیادبیقراری و ناآرامی ازدست دادن علاقه به فعالیتهای لذت بخش، شامل رابطه جنسی و …از دست دادن لذت به زندگی پرخوری عصبی و یا کاهش اشتهاسردرد، گرفتگی عضلات و یا مشکلات گوارشی کاهش میل جنسی گریه کردن بدون هیچ دلیل خاصی.
معنای لغوی ترس و اضطراب
ترس از نظر ریشه شناسی، کلمه ای «اَوِستایی» از پارسی باستان است که معنای «خوف و بیم» را می رساند.
اضطراب واژه ای عربی از ماده «ض ر ب» به معنای «تکان خوردن و لرزیدن» است.(3) بعضی لغت نامه ها معانی متعدّدی برای آن ذکر کرده اند: «آشفتگی، تشویش، پریشانی، نگرانی و...».(4)
معنای اصطلاحی ترس و اضطراب
این که ترس چیست و چه تعریفی دارد، پاسخ جامع و مانعی برای آن تهیّه نشده است و روان شناسان هر یک به تناسب نوع دریافت خود، تعریفی از آن ارائه داده اند.
ـ ترس، حالتی است هیجانی، ناشی از یک احساس ناامنی.
ـ ترس، حالتی است هیجانی که بر اثر اختلالی پدید آمده و رفتار عادی را از آدمی باز می ستاند.
ـ ترس، واکنشی است در برابر محرک های وحشتناک و آزار دهنده که سبب اجتناب از خطر است. ماهیت ترس، یک رفتار اجتنابی است که در آن آدمی به سوی مقصدی امن می گریزد و سعی دارد خود را از صحنه و موضوعی معیّن به دور بدارد.
ـ ترس، مکانیسمی دفاعی است که در آدمی احساس رمندگی به وجود آورده، زمینه را برای سلامت و امنیّت آدمی فراهم می آورد.
از نظر علمی ترس عبارتست از:
نوعی هیجان هشدار دهنده است که از طریق فعال کردن دستگاه عصبی خودمختار وایجادتغییرات فیزیولوژیک مختلف مثل عرق کردن ، لرزیدن ، تنیدگی عضلانی ، ناراحتی معده ای – روده ای ، نفس نفس زدن و تپش قلب نمود می یابد و شخص را آماده پاسخ « جنگ یا گریز » می کند ؛ یعنی یا شخص می گریزد یا می جنگد ( بارلو ، چورپیتا و تارووسکی ، 1996 ) . این پاسخ ها با از بین رفتن تهدید واقعی یا ذهنی ، محو می شوند . ترس یک واکنش انطباقی است و شخص به تجربه یاد می گیرد تهدیدهای واقعی را از محرک یا وضعیت های بی خطر تشخیص بدهد . رشد شناختی هم بر ادراک و برداشت شخص از تهدید تأثیر می گذارد . برای مثال ، کودکان در طول رشد بتدریج به محرک ها و وضعیت های مختلف ، واکنش هشدار دهنده نشان می دهند ( برای مثال در 6 ماهگی از صداهای بلند می ترسند ، در 7 تا 8 ماهگی از غریبه ها می ترسند ، در 2 سالگی از اشیای بزرگی که به آنها نزدیک می شوند می ترسند ، در 3 سالگی از تاریکی می ترسند .
اضطراب :
برای اضطراب نیز، سه معنا ذکر کرده اند: 1 . ترسِ مبهم ؛ 2 . ترسِ ناشی از ناامنی ؛ 3 . نگرانی از رفتار خود.
آنچه که درباره اضطرابْ آشکار است، این است که اضطراب، چیزی نیست جز دلهره ای مداوم و مزمن از چیزی که شناخته شده و قابل تعبیر نیست.
اضطراب عبارت است از یک احساس منتشر، ناخوشایند و مبهم هراس و دلواپسی با منشأ ناشناخته، که به فرد دست میدهد و شامل عدم اطمینان، درماندگی و برانگیختگی فیزیولوژی است. وقوع مجدد موقعیتهایی که قبلاً استرس زا بودهاند یا طی آنها به فرد آسیب رسیده است باعث اضطراب در افراد میشود. همهٔ انسانها در زندگی خود دچار اضطراب میشوند، ولی اضطراب مزمن و شدید غیرعادی و مشکلساز است.
در روانشناسی، اضطراب مرحلهٔ پیشرفتهٔ استرس مزمن است، که هنگامی به صورت یک مشکل بهداشت روانی در میآید که برای فرد یا اطرافیانش رنج و ناراحتی بهوجود آورد یا مانع رسیدن او به اهدافش شود و یا در انجام کارهای روزانه و عادی او اختلال ایجاد کند.
اضطراب هنگامی در فرد بروز میکند که شرایط استرسزا در زندگی او بیش از حد طولانی شود یا بهطور مکرر رخ دهد، و یا اینکه دستگاه عصبی بدن نتواند به مرحلهٔ مقاومت تنیدگی پایان دهد و بدن برای مدتی طولانی همچنان بسیج باقی بماند. در این صورت بدن فرسوده و در برابر بیماریهای جسمی و روانی (مانند اضطراب) آسیبپذیر میشود.
« اضطراب » بر خلاف واکنش هشدار دهنده و فوری ترس ، نوعی هیجان یا حالت خلقی است که مشخصة آن عاطفة منفی ، برای مثال ، تنش و ناآرامی و بیمناکی و نگرانی است ( بارلو ، 2002) . متداولترین نشانه های فیزیولوژیک اضطراب عبارتند از برانگیختگیِ دستگاه عصبی مانند بی قراری ، تپش قلب ، تنیدگی عضلانی ،افزایش فشار خون ،کاهش یا افزایش اشتها یا خواب ، وغیره
اضطراب ، انسان را وامی دارد برای آینده برنامه ریزی کرده و وقایع آتی را اداره کند ( برای مثال، اضطراب ، کودک را وامی دارد برای امتحان درس بخواند یا عملکرد خود را بهتر کند ) . بعضی از آدمها در برابر محرک های مختلف مضطرب می شوند در حالی که عده ای لحظات اضطراب آمیز کمتر و کوتاه تری دارند و مدت و شدت اضطراب آنها نوسان دارد .
اسپیلبرگر ( 1972 ) این دو گروه را با دو اصطلاح اضطراب « صفتی » و اضطراب « حالتی » از هم جدا می کند . اضطراب صفتی ، اضطراب مزمن و نسبتاً با ثباتی است که ربطی به شرایط شخص ندارد . در نتیجه شخص مبتلا به اضطراب صفتی ، بسیاری از وضعیت ها را خطر و تهدید می بیند . اما اضطراب حالتی ، اضطراب نوسان دار و متغیری است که به وضعیت بستگی دارد . البته این دو سازه کاملاً از یکدیگر مستقل نیستند : کسی که اضطراب صفتی بالایی دارد بیش از دیگران پاسخ اضطرابی حالتی می دهد ؛ یعنی بیش از دیگران تنیدگی و بیم دارد و دستگاه عصبی خودمختار او بیش از دیگران فعال می شود . »
تفاوت ترس و اضطراب
فرق ترس و اضطراب در این است که در ترس ، تهدیدی آنی (بر خلاف افراد مضطراب که بیشتر نگران تهدیدات آینده هستند ) را حس می کنیم . همچنین در ترس ، به جای تنیدگی و بیمناک شدن ، پاسخ فیزیولوژیک واکنش هشدار را بروز می دهیم .
عناصر ترس و اضطراب
ترس و اضطراب مثل سایر هیجانات سه مؤلفه متمایز اما بسیار مرتبط دارند : واکنش افراد ترسو در چهار حیطه زیر از شدت بیشتری نسبت به افراد مضطرب برخوردار می باشد .
( 1 ) واکنش های شناختی یا ذهنی شامل افکار ، تصورات ، باورها و اسنادها و پیامدهایی مثل ناراحتی و وحشت ؛ انتظار آسیبِ قریب الوقوع ( 2 ) واکنش های حرکتی یا رفتاری مثل اجتناب ، جنگ و گریز یا برخورد توأم با تردید ، گریه ، روی هم فشردن فک ها ، کمک خواستن ، مناسک قدم زدن و عدم تحرک ؛ و ( 3 ) واکنش های فیزیولوژیک مثل تند زدن قلب ، زیاد عرق کردن ، تند نفس کشیدن ، تنیدگی عضلانی ، ناآرامی، اختلال خواب و عدم تمرکز حواس ( باریوس و هارتمن ، 1997 ) ، وتغییرات موجود در ظاهر ما ( 4 ) واکنش های هیجانی، مثل: احساس دلهره و وحشت
اضطراب نیز همان چهار مولّفه ترس را دارد ، ولی با یک تفاوت مهمّ؛ مولّفه شناختیِ ترس، انتظارِ خطری واضح و بخصوص است، در حالی که مولّفه شناختی اضطراب، انتظارِ خطری مبهم است. در ترس، فکر معمول، این است که مثلاً «سگ ممکن است مرا گاز بگیرد». در مقابل، در اختلالِ اضطرابِ فراگیر، فکر معمول، این است که «اتّفاق وحشتناکی ممکن است برای فرزندم بیفتد». بنا بر این، ترس بر پایه واقعیّت، یا مبالغه «خطرِ واقعی» قرار دارد، حالْ آن که اضطراب بر اساس «خطر مبهم» استوار است.
جمع بندی کلّی تفاوت های ترس و اضطراب
1 . ترس، ناشی از خطری است که در خارج وجود دارد و موضوع آن معین است، در حالی که اضطراب، موضوعی معیّن ندارد.
2 . عوامل تشکیل دهنده اضطراب، مبهم و مجهول اند ؛ ولی عوامل تشکیل دهنده ترس، معلوم و آشکارند.
3 . ترس، محرک شناخته شده ای دارد؛ ولی اضطراب، محرّکی ناشناخته و غیر مشخص که از ترس، مایه می گیرد.
4 . ترس، واکنش مشخصی دارد و صورت حمله یا عقب نشینی دارد ؛ ولی در اضطراب، فرد نمی داند چه باید بکند.
5 . میزان ترس، معطوف به وضعیّت محیط و عامل محرک است؛ ولی در اضطراب، چنین وضعی مبهم است.
6 . ترس، از یک موقعیت معلوم و اغلب متکی به زمان حال است ؛ ولی اضطراب، ممکن است متوجه گذشته و آینده باشد.
7 . ترس، نا امنیِ بیرونی است ؛ ولی اضطراب، نوعی ناامنی درونی.
8 . در ترس، آدمی می داند او را چه می شود، در حالی که در اضطراب، نمی داند. در نتیجه، دچار لرزش، سردرد، تپش قلب و... می شود.
تفاوت استرس اضطرار و بیماری streess, distress , disease
استرس Sress
استرس stress را میتوان به عنوان هر نوع محرک یا تغییری در محیط داخلی یا خارجی که درجه آن از نظر قدرت و شدت یا تداوم از حد ظرفیت سازشی ارگانیسم فراتر رود ، و در نتیجه شرایطی خاصی بتواند به در هم ریختن رفتار یا نوعی ناسازگاری و اختلال و احیاناً به بیماری بیانجامد ، تعریف کرد. عامل استرس میتواند یک محرک فیزیکی ، عفونت ( باکتری ، ویروس ، قارچ ) یا واکنشهای حساسیت باشد ، یا ممکن است محرکها یا تغییر های گوناگونی را در محدودههای روانی و اجتماعی زندگی در بر گیرد .
میان عوامل استرس زای فیزیولوژیک با عوام استرس زای روانی اجتماعی یک تفاوت اساسی وجود دارد وآن این است که توان یا قدرت یک استرس زای روانی اجتماعی تنها با تهدیدی که در آن نهفته است سنجید نمیشود ، بلکه به چگونگی تلقی و ارزیابی فرد از حادثه بالقوه نامطلوب هم مربوط است و این که چه میزانی از تهدید را حس می کند که به شرایط استرس مربوط باشد. وقتی یک حادثه به عنوان یک امر زیانبخش یا تهدید آمیز به وسیله فرد ادراک شود از مکانیسمهای (دفاعی) مقابله متنوعی به عنوان دفاع در مقابل آن استفاده می شود .
میان استرس و احساس اضطرار رابطه تنگاتنگی وجود دارد . استرس ها یا عوامل استرس زا سبب اضطرار در فرد می شود که به نوبه خود متقابلا چه از طریق تهدید خود بیماری و چه از طریق ناتوانی که ممکن است ایجاد کند سبب اضطرار باز هم بیشتر میشود .
تجربیات قبلی ، به ویژه از دوران کودکی نیز ممکن است بر استعداد پاسخگویی به استرس زاهای روانی اجتماعی تاثیر گذارد . این محرکها با تاثیر بر فرد ، سبب ایجاد تغییرات بدنی می شود که بر کنترل محور هیپوتالاموس - هیپوفیز روی غده فوق کلیه ای و سایر غده های مترشح داخلی تاثیر می گذارد ، همچنین تغییرهای زیست شیمیایی و فیزیو لوژیک دیگری را سبب می شود که ممکن است نقش پیشتاز بیماری را بازی کند . تداوم این امر به نو به خود منجر به بیماری می شود . این تغییرات در تمامی مراحل ممکن است تعدیل شود .
اضطرار (تنش) Distress
احساس اضطرار distressعبارت است از یک تجربه هیجانی نامطبوع که در پاسخ به تاثیرات محیطی یا تغییرات محیط داخلی و یا به عنوان واکنشی در برابر یک بیماری یا معلولیت برانگیخته می شود .
تنش ایجاد شده در بدن و واکنش بدن را تنیدگی میگوییم به عبارتی هر عاملی موجب تنش روح و جسم و از دست دادن تعادل فرد شود، تنیدگیزا است. هنگام وارد شدن استرس بدن واکنشهایی از خود نشان میدهد تا تعادل از دست رفته را باز گرداند که این عمل تنیدگی است.
تنیدگی واکنشی است که در فرد در اثر حضور عامل دیگری به وجود میآید و قوای فرد را برای روبهرو شدن با آن بسیج میکند و ارگانیزم (یا موجود زنده) حالت آمادهباش پیدا میکند.
تغییر شغل، نقل مکان به یک شهر جدید، ازدواج، مرگ نزدیکان، و وجود یک بیماری بااهمیت در خانواده از جمله عوامل بیرونی رهاسازی فشار عصبی هستند. جالب آنکه حوادث شادیآور نیز میتوانند به همان اندازه وقایع غمبار برای انسان فشارزا باشند. از عوامل درونی میتوان به ناراحتیهای جسمانی و یا روانی اشاره کرد. برخی از ویژگیهای شخصیتی، مانند نیاز بهدست آوردن رضایت دیگران نیز میتوانند فشارزا باشند.
استرس ها یا عوامل استرس زا سبب اضطرار در فرد می شود که به نوبه خود متقابلا چه از طریق تهدید خود بیماری و چه از طریق ناتوانی که ممکن است ایجاد کند سبب اضطرار باز هم بیشتر میشود .
تجربیات قبلی ، به ویژه از دوران کودکی نیز ممکن است بر استعداد پاسخگویی به استرس زاهای روانی اجتماعی تاثیر گذارد . این محرکها با تاثیر بر فرد ، سبب ایجاد تغییرات بدنی می شود که بر کنترل محور هیپوتالاموس - هیپوفیز روی غده فوق کلیه ای و سایر غده های مترشح داخلی تاثیر می گذارد ، همچنین تغییرهای زیست شیمیایی و فیزیو لوژیک دیگری را سبب می شود که ممکن است نقش پیشتاز بیماری را بازی کند . تداوم این امر به نو به خود منجر به بیماری می شود . این تغییرات در تمامی مراحل ممکن است تعدیل شود .
بیماری Disease
ارائه یک تعریف روشن از واژه بیماری disease سخت است . لیکن از نظر مقاصد عملی ، این واژه اشاره به ناتوانی ناشی از اختلال در کارکردهای بدنی و روانی دارد که مشکلاتی در انجام کارها و وظایف روزانه ایجاد میکند و با ایجاد در سلامتی سبب اضطرارفرد میشود .
تفاوت Disease و Illness چیست؟
در ادبیات انگلیسی این دو کلمه متفاوت هستند. disease یعنی اختلال، اشکال یا ناهنجاری در ساختار یا عملکرد دستگاه های مختلف موجودات زنده (از جمله انسان) است. illness عبارت است از احساس انسان از disease. پس به عبارت ساده تر، disease مربوط به دستگاه های بدن است و illness مربوط به احساس انسان.
در زبان فارسی، تا آنجا که من اطلاع دارم برای این دو تفاوت خاصی قائل نشده اند و دو کلمه بیماری و مریضی، به جای هم به کار می روند. با توجه به اینکه در متون علمی، بیماری بیشتر به اختلال، اشکال یا ناهنجاری در ساختار یا عملکرد .... اطلاق می شود، disease کاربرد بیشتری دارد.
پذیرش یعنی قبول وقایع ورویدادها بدون تلاش برای بر ای فکر نکردن یا اجتناب . بعبارت دقیق تر یعنی فراهم کردن فضا برای احساسات، حسهای بدنی، هوسها و دیگر تجربیات درونی بدون اینکه با آنها مبارزه کنیم، یااز آنها بگریزیم یا بیش از حد موردتوجهشان قرار دهیم، به آنها رخصت بدهیم تا بیایند و بروند
۱-دروغ سنج ۲-چدان در دریا ۳-همسایه مزاحم ۴-تخته جلو صورت ۵-مسافران اتوبوس ۶-لیمو ترش ۷-به موز فکر نکن ۸-هم اتاقی دانشجویی ۹-توپ در استخر ۱۰- کودک گریان در هواپیما
ج- استعاره های هم جوشی زدایی (گسلش)
آمیختگی (چسبیدگی یا ) یعنی چسبیدن به افکار خود ، وآنها را واقعیت مطلق فرض نمودن و احساس اینکه همهچیز را درباره آن فکرمیدانیم . ما بر اساس واقعی پنداشتن معانی کلامی و افکارمان، عکسالعمل نشان میدهیم.
گسلش یعنی جدا شدن از افکارمان، فاصله گرفتن از برخی از آنها، به عقب برگشتن و تماشای افکار بدون قضاوت و چسبیدن به آنها. گسلش شامل «یک گام به عقب رفتن» در ذهن است: مثلاینکه به داستانی که ذهن ما برایمان میگوید، گوش دهیم اما مجذوبش نشویم. در حالت آمیختگی (چسبیدگی) ، در افکار خود گم میشویم .
گسلش شناختی یعنی یادگیری نگریستن به افکار، تصورات، خاطرات و دیگر شناختها همچنان که هستند- یعنی چیزی بیش از مقداری کلمات و تصاویر دیده نشوند. بهعبارتدیگر یادگیری اینکه آنها را وقایع وحشتناک، قواعد لازمالاجرا و حقایق عینی نبینیم. یعنی آنها چیزی جز کلمات ،افکار ، تصویرها وتصورات ،خاطرات ...نیستد .
۱-مسافران در اتوبوس ۲-دست ها روی صورت ۳-تمرین شیر شیر ۴-قصه گوی ماهر ۵-برگهای روی رودخانه ۶-تمرین استفاده از واژه و بجای اما یا چون مثلاهمسرم را دوست دارم. و. او مرا خیلی عصبانی می کند . ۷-تمرین کفتن جمله منفی مثل من بدم بصورت سریع برای ۲ دقیقه ۸-تمرین استفاده از احساس ....دارم ، یا این فکر را دارم که .... ۹-تمرین بیان افکار در قالب صدایی مضحک و کار تونی ۱۰-تمرین بیان افکار در قالب یک شعر فکاهی مثلا دلم می خواهد بر گردم سر کاراما هنوز خیلی افسرده ام به مراسم جشن چون نریدم هیچکسی دوست ندارد بامن حرف بزند . ۱۱-تمرین نوشتن افک۱۲-تمرین بر چسب زدن به افکار ۱۳-طعمه ماهیگیری ۱۴-فرد متعصب
د- تمثیل های خود مشاهده گری وخود مفهومی
۱-صفحه شطرنج ومهره های شطرنج ۲-آسمان وشرایط جوی مانند ابرها ،باد ، ۳-منزل واسباب واثاثیه منزل ۴-تلویزیون وبرنامه های تلویزیون ۵-زره ات را از تن برکن ۶-پل طنابی ۷-تمرین قدم زدن با ذهن خود(تو و ذهن تو ،من وذهن من) ۸-استعاره پرنس وگدا